ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا ♥

بهترین رمان ها فقط در............................. ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا

ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا ♥

بهترین رمان ها فقط در............................. ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا

پایان نا پیدا

پایان ناپیدا | غزل پورشاکر 

خلاصه داستان:راجب دختری به نام نیازه که به خاطر طلب پدرش مجبور به ازدواج با پسر طلبکار پدرش میشه و...
 
قسمت اول
  فصل اول

پامو محکم روی زمین کوبیدم و گفتم:نمیشه بابا من نمیخوام.
بابا با اخمای درهمش جواب داد:نمیشه نیاز.این یه بار حق انتخاب با تو نیست.
با عصبانیت از اتاق بابا اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.رو تختم دراز کشیدم.فکرم حسابی مشغول بود.بابا میخواست برای این که طلبکارش دست از سرش برداره منو به زور بده به پسر طلبکارش.یعنی چی مگه زور بود؟من نمیخواستم.
ما از خونواده های متوسط بودیم.زندگی معمولی داشتیم تا این که وقتی من 16 سالم بود مامان که از قبل قلبش مریض بود حالا باید عمل میشد.بابا تموم سرمایشو داد واسه مامان.حتی مجبور شد از چند نفر هم پول قرض بگیره و مامان تحت عمل جراحی قرار گرفت.اما با این همه پولی که بابا قرض گرفته بود بازم مامانم خوب نشد و از دنیا رفت.اسم مامانم لیلا بود و من عاشقش بودم.اخه اون همیشه منو بیش تر از دو برادر دیگه ام پوریا و پارسا دوست داشت. شاید چون من تک دختر و ته تغاری خانواده بودم.تا وقتی بود همه چی خوب بود.اما از وقتی رفت بابام مهدی دیگه مارو دوست نداشت و یه مدت بعد هم ازدواج کرد.با یه زنی به اسم محیا ولی توی این مدت بابت بدهی های سنگینی که به این و اون داشت همه جوره تحت فشار بود و سختی های زیادی کشید.نمیتونستم ببینم که بابام رو میبرن زندان اما واقعا هم نمیتونستم با یه پسری که اصلا نمیشناختمش و نمیدونستم چه جور ادمیه برم زیر یه سقف.بابا توی این مدت تونسته بود با کلی سختی بدهی های بقیه طلبکارا رو بده اما این یکی رو هنوز نتونسته بود.
اسم پسره چی بود؟چی بود؟یادم نمیاد.اها ارشام.ایش اینم اسمه اخه؟چندش.
23 سالش بود و منم 20 ساله.3 سال چه تفاوت سنی خوبی بود.
در اتاقم زده شد و پوریا بعد از اجازه ی من اومد تو.نشست لبه ی تختم و دستشو گذاشت روی دستمو گفت:ابجی کوچیکه چرا مخالفی؟
با ناراحتی گفتم:پوریا من نمیشناسمش.
- ولی نیاز...اون پولداره.اگه باهاش ازدواج کنی دیگه حسرت هیچی رو 
نداری.
- همه چی که پول نیست.
- پس چیه؟
- من دوست دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه کسی که اصلا نمیشناسمش.
نیشخندی زد و گفت:از تو بعیده نیاز.
راست میگفت از من بعید بود.من یه دختری بودم که از هفت دولت ازاد بودم.از پسرا نفرت داشتم و از این لوس بازیای دخترونه حالم به هم میخورد.یه دختر بودم که هر چه قدر هم تنها بود بازم گریه نمیکرد.بازم اشک نمی ریخت.این بهونه هم واقعا مسخره بود.منو دوست داشتن؟منو عشق؟عشـــــــق؟من اصلا فرصت می کنم عشقو تجربه کنم؟من که به خاطر بابام باید تن به این ازدواج اجباری بدم.اصلا پوریا راست می گفت.اون پولدار بود اگه باهاش ازدواج میکردم می تونستم بشم یه خانوم که همه بهش احترام میزارن.
وقتی از فکر اومدم بیرون دیدم که پوریا نیست.لابد هرچی صدام کرده جواب ندادم و بعدم رفته.بلند شدم و رفتم رو به روی اینه ی قدی اتاقم ایستادم.
قدم بلند بود 77/1.هیکلم مناسب بود یه هیکل کاملا دخترونه.موهای قهوه ای که تا باسنم میرسید.با چشمای سبز با مژه های پرپشت و لبای کوچولو و بینی قشنگ و کوچولو موچولو. 
پوستم گندمی بود و صورت گردی داشتم.ابروهایی که نه نازک بودن و نه کلفت و نوکشون کوتاه بود.ابروهامو برداشته بودم.به نظرم برای یه دختر 20 ساله لازم بود.
پدرم اومد تو اتاق و خیلی سریع اعلام کرد که برای شب خودمو حاضر کنم.ارشام اینا قراره بیان خواستگاری و بعد هم به همون سرعت از اتاق رفت بیرون.
فصل دوم
برای اخرین بار تو اینه به خودم نیگاهی انداختم.بافت قهوه ای با شلوار جین مشکی و شال قهوه ای.دیگه تیپ از این با حجاب تر پیدا نکردم که بزنم.چون اذر ماه بود بافت پوشیده بودم.البته می گم با حجاب نه این که ارایش نکرده باشم.یه رژ جیگری زده بودم و خط چشم مشکی کشیده بودم و یه کمی هم رژ گونه زده بودم.با صدای زنگ دل از اینه کندم و از اتاق رفتم بیرون و پریدم تو اشپز خونه که یادم افتاد عطر نزدم سریع رفتم تو اتاق و کل عطرو روی خودم خالی کردم و باز رفتم تو اشپز خونه و مشغول درست کردن شربت البالو شدم.وقتی رفتم بیرون تند تند شربت هارو تعارف کردم و بعد نشستم روی مبل.سرمو که بالا اوردم نزدیک بود غش کنم.خدای من!چشمای آرشام فوق العاده خاص بود.رنگش خاص بود.تا حالا هیچ چشمی اینجوری ندیده بودم.چشماش سبز تیره بود.با موهای قهوه ای و پوست گندمی و پوست گندمی. فک کنم قدشم بلند بود.چه قد شبیه من بود.متوجه شدم که آرشام داره برام تاسف میخوره.حتما فکر کرده با چه ذوقی دارم نیگاش میکنم.
براش پوزخندی زدم و سریع رومو کردم به طرف بابا.تازه از حرفاشون فهمیدم که امروز اصلا روز خواستگاری نبود.بلکه بله برون بود.مهریه 714 سکه با 14 شاخه گل رز و یک جلد قران و اینه و شمعدان انتخاب شد.اما من تنها هدفم از این ازدواج این بود که بابا رو از دست طلبش نجات بدم و بعد این که طلب بابا بخشیده شد طلاق میگرفتم برا همین با صدای بلندی گفتم:ببخشید من یه شرط دارم.
اقا سهراب بابای آرشام گفت:بگو دخترم.
- حق طلاق باید با من باشه.
آرشام پوزخندی زد و بابا با چشماش برام خط و نشون می کشید اما پدر جون (بابای آرشام) قبول کرد.انگاری پدر جون بلد بود صیغه بخونه چون همون شب صیغه ی محرمیت بین من و آرشام خونده شد.و چه راحت من زنش شدم.قرار عقد دائم و عروسی باهم برای دو هفته بعد گذاشته شد.جهاز هم نخواستن.
بعد از این که رفتن سریع رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به ترنم:الو ترنم.
- سلام علیکم بر دوست بی معرفت.
- اخه بله برونم بود.
- چی بله برون؟
- اره حالا جریانش مفصله.تو کجایی؟
- من و سحر با همیم.
ترنم و سحر از صمیمی ترین دوستان بودن.
- خونشونی؟
- اره.تو زودتر بگو ماجرای بله برون چیه؟
ماجرارو براشون تعریف کردم.
صدای سحر اومد که گفت:بپرس پس دانشگاه چی میشه؟
تا ترنم پرسید گفتم:خودم شنیدم.هیچی دیگه من و اون که مثل زن و شوهرای دیگه نیستیم.نه اون باید کاری با من داشته باشه نه من با اون کاری داشته باشم.
- حالا ازش خوشت اومده؟
- جوک گفتی؟من از کسی خوشم بیاد؟ولی خیلی خوشگل بود.
- پس خوشت اومده.
با غیض گفتم:نه خیرم.
- اخ جون عروسی افتادیم.
- تو ادم نمیشی؟من اینجا عزا گرفتم تو میگی عروسی افتادیم؟
- حالا مگه بده؟تو که موقعیتت مشکل نمیشه.تازه دیگه نیاز به اجازه ی باباتم برای بیرون رفتن و ...نداری.این که خیلی خوبه.
- راضی به این ازدواج نیستم ترنم.هنوز خیلی زوده واسه عروسی.
- بابا نیاز تو که باید از خداتم باشه یه پسر جیگر و پولدار از کجا میخوای گیر بیاری؟
- نمیدونم اما حالا موقع ازدواج من نبود.
- برو چس نکن خودتو دیگه باید کلاتم بزاری بالا که از این وضع نجات پیدا می کنی.
ترنم و سحر از ما وضعشون بهتر بود.
بعد از این که قطع کردم رفتم تو فکر.واقعا میخواستم چه غلطی کنم؟من هنوز امادگی ازدواج نداشتم.
فصل سوم
امروز قرار بود با آرشام بریم برای ازمایش.ای خدا چی میشد خونمون به هم نمیخورد؟چون میدونستم اماده شدنم طول میکشه برا ساعت 5/5ساعت کوک کرده بودم.
صبح هم با سختی فراوان از خواب بلند شدم و سریع رفتم دوش گرفتم و از توی کمدم مانتوی سفید خیلی شیک با یه شال سورمه ای ساده و شلوار جین سورمه ای لوله تفنگی در اوردم و پوشیدمشون.بعد هم سریع یه ارایش مختصر کردم که در عین سادگی خیلی هم زیبا شدم.و وقتی محیا اومد تو و صدام کرد و گفت که آرشام زنگ زده عینک افتابی مشکیم رو هم زدم و بعد از پوشیدن کتونیای ال استار سفیدم از خونه بیرون زدم.آرشام رو تو یه پرادو مشکی رنگ دیدم و سریع رفتم در جلو رو باز کردم و سوار شدم و گفتم:سلام.
نمیدونم چرا اخماش رو توهم کشید و گفت:علیک.
- دعوا داری؟
- نه.
- پس چرا اینطوری...
حتی نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت:لطفا میشه ساکت باشی؟اصلا حوصله ندارم باهات حرف بزنم.
لب پایینمو گاز گرفتم و با خودم گفتم::یابو عوضی.فکر کرده کیه؟از دماغ فیل افتاده.نیمی از مسیر در سکوت طی شده بود که موبایلش زنگ زد.
و اونم جواب داد:الو سلام خانومم.
-.........................
- تینا جان الان دارم میرم ازمایشگاه.
-.........................
- سر همون قضیه ی ازدواج اجباری و اینا.
-..........................
- نگران نباش تو فقط مال من میشی.
-..........................
- یه مدت بعد طلاقش میدم صبر کن کارا درست بشه.
-..........................
- باشه عزیزم کاری نداری؟
- قربونت خدافظ.
از درون داشتم یه عالمه حرص میخوردم ولی سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم برا همین رومو برگردوندم طرف پنجره و اسمونو نیگا کردم.ولب پایینمو گاز می گرفتم.
نیم نگاهی به من انداخت و بعد از این که کامل سرش رو بر گردوند گفت:نکن لبتو اون طوری.
اروم گفتم:برا تو نیس.
با پوزخند گفت:پس برا چیه؟
منم مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:دارم برا بابام تاسف میخورم که داره منو به ادم احمقی مثل تو میده که هنوز نمیدونه نباید جلوی یه خانوم به یه خانوم دیگه بگه خانومم.
لال شد.خیلی حال کردم.بدجور کنفش کرده بودم.هندسفریمو در اوردم و اهنگ مورد علاقم رو که از بابک جهانبخش بود گوش کردم:
دلم میخواست 
بفهمی که
نباشی تلخ و سردم
شاید دیره
ولی حالا
می فهمم اشتباه کردم
از اون روزی که بت گفتم
به چشمای تو دل دادم
نمیدونم چه جوری شد
که از چشمت افتادم
واست اصلا مهم نیست
که چه قد بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی میگفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
نباید رو میشد دستم
نباید وا می شد مشتم
با اقرارم به عشق تو
خودم رو تو دلت کشتم
به جرم این که میدونی
به جرم این که بت گفتم
منو نادیده می گیری
ازم رو بر می گردونی
ازم رو بر میگردونی (تکرار)
واست اصلا مهم نیست 
که چه قدر بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی می گفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
(بابک جهانبخش-اقرار)
بازم اشک تو چشمام جمع شد.موقعی که فقط 15 سالم بود عاشق امید شدم و سه سال با هم بودیم و همیشه خودم رو عشقش میدونستم تا این که تو 18 سالگیم گذاشت و رفت.اونم بی دلیل.بعد از اون از همه ی مردا متنفر شدم و البته راز امید رو هیچ کدوم از دوستام هم نمیدونستن.تا چند ماه درگیرش بودم و بعد یه مدت به زور حالم خوب شد اما دیگه نفرتی که ب همه ی مردا داشتم بیش تر و بیش تر شد.
آرشام دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:چی شده نیاز؟
از تماس دستش با دستم انگار بهم برق وصل کردن.تکونی خوردم و نیگاش کردم که انگار نگام طوری بود که متوجه شد که از این اتفاق شوکه شدم و برا همین سریع دستشو کشید عقب و دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- هیچی.
- مطمئنی؟
کلافه جواب دادم:اره.اینقد هم سوال نپرس.حوصله ندارم. 
- نمیخوای بگی چی شده؟
- نچ.
- به من ربطی نداره اره؟یه هو اینو بگو دیگه.
- خوشم میاد تیزی
پوفی کرد و دیگه حرفی نزد.
- رسیدیم پیاده شو.
سریع پیاده شدم و درو محکم کوبیدم.گفت:بعضیا بلد نیستن درو مثل ادم ببندن.
- کی؟تو؟اره اون که معلومه چون ادم نیستی تقصیری هم نداری.
اومد جواب بده که سریع گفتم:تروخدا نگو فرشته ای چون اصن به ما نمیخوری.
- اهان یعنی تو الان فرشته ای؟
- پ ن پ.
دیگه جوابی نداد.منم بیخیال شدم و هردو وارد ازمایشگاه شدیم..تا نوبتمون بشه طول کشید.کارامون تموم شد و قرار شد چند روز دیگه بیایم برا جواب قرار شد من رو که از گرسنگی در حال تلف شدن بودم به یه رستوران ببره.دوباره سوار ماشین شدیم و این بار در سکوت به راه افتادیم.وقتی رسیدیم یه نیگاهی به رستوران انداختم.خیلی شیک بود.حالا این که نمای بیرونش بود اینطوری قشنگ و با کلاس بود چه برسه به توش.
از ماشین پیاده شدم و همراه با آرشام وارد رستوران شدیم.من همون اول سمت میزی رفتم که بغل پنجره بود.آرشام هم اومد.جفتمون جوجه سفارش دادیم.
رو به آرشام گفتم:آرشام من از تو هیچی نمیدونم.
- میخوای بدونی؟
- پ ن پ.اگه نمیخواستم که نمیپرسیدم.
- خوب من یه خواهر دارم به اسم اوا که خیلی هم دوستش دارم و مادرم از پدرم جدا شده و حالا ازش خبری نداریم و خودمم 23 سالمه و خواهرم هم 27 سالشه.
- اهان...یه سوال.تو چرا قبول کردی که با من ازدواج کنی؟چرا مخالفت نکردی اگه اینقدر دوست داری با تینا عروسی کنی؟
- چون بابام گفته بود اگه با تو ازدواج کنم کارخونه رو به نامم میکنه.
- چه کارخونه ای دارید؟
- تولید لوازم بهداشتی و ارایشی خانم ها.
- اوهوم.
- چرا پرسیدی؟
- همینطوری.
- راستی میتونم شمارتو داشته باشم؟
- اره. ...........
گوشیش رو برداشت و به گوشیم تک زد.گوشیم رو برداشتم تا شمارش رو saveکنم.پرسید:چیکار میکنی؟
- میخوام شمارتو saveکنم.
- به چه اسمی؟
- آرشام دیگه.
و بعد با یه پوزخند ادامه دادم:نکنه فکر کردی به اسم شوهر گرام saveمیکنم؟
چشم غره ای رفت و گفت:من هیچ وقت از این فکرا نمیکنم.
- واقعا؟
- اره.
غذا رو اوردن و دیگه فرصت نشد که جوابشو بدم.غذا هم در سکوت خورده شد و منو رسوند خونه.

روی صندلی نشستم و بهنوش جون مشغول درست کردن موهامه.امروز روز عروسیمه.از امروز متنفرم.دلم نمیخواد ازدواج کنم.ای کاش خونامون به هم نمیخورد اما متاسفانه همه چیز دست به دست هم داده بود تا من با آرشام عروسی کنم.سعی کردم به این فکر کنم که تو همه ی کارای خدا یه حکمتی هست و اینجور چیزا.
بلاخره عصر شد و کار کردن بهنوش جون تموم شد.از جا بلند شدم و نگاهی به خودم تو اینه انداختم.
وای نه!شبیه فرشته ها شده بودم.ازش خواسته بودم موهامو رنگ نکنه ولی با این که رنگ موهام هم تغییری نکرده بود بازم عالی شده بودم.نا خوداگاه نگاهم به لب هام افتاد.اینقد سرخ بود که من خودم واسشون غش کردم.توی اون لباس سفید و قشنگ بی شباهت به پری ها نبودم.از بهنوش جون تشکر کردم و رفتم پایین.آرشام پایین بغل ماشینش واستاده بود منتظرم بود.با دیدن من چند لحظه با بهت نیگام کرد و بعد سریع به خودش اومد و در ماشینو برام باز کرد و بعد از این که نشستم رفت سمت در راننده و نشست.وای خداجون بچم خیلی جیگر شده بود.رسیدیم به اتلیه و بعد از کلی عکس انداختن رفتیم سمت باغ.عروسی مختلط بود.
مجبور بودیم جلوی همه تظاهر به صمیمیت کنیم.از بازوی آرشام گرفتم و همراه با هم وارد باغ شدیم.همه با دیدنمون دست زدن و سوت زدن و بعضی ها هم کل کشیدن.میدونستم چشم دخترا داره در میاد.خصوصا اون دختردایی حسودم نازنین که داشت از حسودی می مرد انگار.خب اخه آرشام فوق العاده قشنگ بود.آرشام که قیافه ی نازنین رو دید سرشو نزدیک به گوشم کرد و گفت:این دختر داییت خیلی حسوده ها.
نفسای داغش که به لاله ی گوشم میخورد باعث میشد دلم قیلی ویلی بره.اما خودمو کنترل کردم و با لبخند پرسیدم:چه طور؟
اونم با یه لبخند گفت:قیافشئو نیگا.قرمز شده و باد کرده از حرص.
یه نیگا به نازنین انداختم.داشت می ترکید.حق با آرشام بود.با لوندی گفتم:اره داره میترکه من شوهر به این جذابی تور کردم.
با این حرفم آرشام ابروهاشو تو هم کشید و ازم رو برگردوند.
*آرشام*
خدایا من چم شده؟چرا با دختر بدبخت اینطوری کردم؟اون فقط داشت شوخی میکرد اما چرا اینطوری شدم؟چرا حرفش برام سنگین بود؟واقعا چرا؟من از عصر یه چیزیم شده.حتی یه بارم یاد تینا نیفتادم تا الان.نیاز عصر واقعا خوشگل شده بود.
خیلی خیلی خوشگل.شبیه پری قصه ها شده بود.وقتی از ارایشگاه اومد بیرون نتونستم خودمو کنترل کنم و زل زدم بهش.اون نسبت به تینا از هر لحاظی سر تر بود.
چرا دارم اون دوتا رو باهم مقایسه می کنم؟مگه من همیشه دم از این نمیزدم که عاشق تینام؟پس چم شده؟چرا وقتی نزدیکش میشم ضربان قلبم میره بالا؟
نه نه نباید این اتفاق بیفته.نباید بهش علاقه مند بشم.
یه هو دیدم که صدای جیغ و سوت اومد و به دنبالش یه اهنگ خیلی اروم گذاشتن.فهمیدم که نوبت رقص عروس و داماده.
رفتیم وسط.دستم دور کمرش حلقه شد و اونم سرشو گذاشت روی شونم.وای چرا باز اون حس خاص بهم دست داد؟
*نیاز*
هیچ حس خاصی نسبت به آرشام نداشتم.این که سرمو روی شونش گذاشتم هم فقط برای ظاهرسازی بود وبس.برای این که چشمای نازنین از کاسه دربیاد.
دلم نمیخواست اینقد فاصله ام باهاش کم باشه وقتی اون دلش پیش تیناس.اما مجبور بودم.بعد از رقص همه داد زدن:عروس دومادو ببوس یالا.یالا یالا یالا.
واااای نه!همینو کم داشتم.اخمی کردم که از دید آرشام پنهون نموند.وای اصرار های این جعیت کجای دلم بزارم؟اخر سریع گونشو بوسیدم و دستمو از دستش جدا کردم و رفتم سمت صندلیامون.اصلا حوصله نداشتم کنارم بشینه و مجبور باشم حضورشو تحمل کنم اما بلاخره مجبور بودم دیگه.
شام رو اوردن حالا حتما مجبور بودیم به خاطر این که فیلممون قشنگ و عشقولانه از اب در بیاد زشتای مختلفی بگیریم و مثل این لوسا غذا رو با چنگال خودمون بگیریم جلوی دهن اون یکی و بعد چیلیک!فیلمبردار یا عکاس عکسشو بگیره.اگه هر دختر دیگه ای جای من بود ارزوی همه اینکارا رو داشت اما من اینطور نبودم.حالم از اینکارا به هم میخورد.ایش!
اما مجبور شدیم دقیقا از همون چیزایی ه بدم میومد سرم اومد.
و تا اخر مراسم آرشام مجبور شد اخم و تخم من رو تحمل کنه.
فصل پنجم
درو با کلید باز کرد و من اول وارد شدم.وای عجب خونه ای داشت این بشر.از بس خسته بودم رغبت نکردم اتاق خوابو ببینم و رفتم نشستم رو مبل و کفشامو از پام دراوردم.مبلاش نرم نرم بود به رنگ سفید که باعث شده بود پذیرایی جلای زیبایی پیدا کنه.اشپزخونه هم که کلا محشر بود تازه می فهمید کابینتای ام دی اف چه لعبتیه.نه که ما از اینا نداشتیم؟لبخند تلخی زدم و رفتم سمت اتاق خواب.مجبور بودم تحمل کنم که با آرشام تو یه اتاق بخوابم.
مثل این که آرشام خیلی به رنگ سورمه ای علاقه داره اون از پذیرایی که مبلاش سفید و پرده هاش سورمه ای بود و اینم از اتاق خواب که تخت کرم و سورمه ای بود و دیوار اتاقم همین طور و میز توالت و کمدم کرم رنگ بودن.ولی خداییش خیلی خوشم اومد از سلیقه اش.اومد تو تاق و در حالی که کتش رو روی تخت پرت میکرد گفت:اوا برات لباسای زیادی خریده دیگه لباسای قبلی رو نیاوردن.
- اوکی.میشه بری بیرون تا لباسمو عوض کنم؟
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.تازه یادم افتاد دوش نگرفتم.از اتاق رفتم بیرون و رو به آرشام گفتم:من میخوام برم دوش بگیرم.
- اول من میرم.
- نه خودم میرم.
- باشه.
از این که سریع تسلیم شد بدم اومد اما حرفی نزدم و رفتم تو اتاق خواب و زیپ لباسمو به سختی باز کردم و خودمو پرت کردم تو حموم.
بعد از این که ارامش زیادی از اب گرفتم اومدم بیرون.حولمو دور خودم پیچیدم و دنبال لباس گشتم.یه تاپ شلوارک سفید پوشیدم و موهامو هم شونه کردم و باز به دور خودم ریختم و از اتاق رفتم بیرون و به آرشام که رو مبل نشسته بود و سرشو گرفته بود گفتم:فیلم داری؟
- فیلم برا چی؟
- معمولا فیلم رو چیکار می کنن؟
- می بینن.
- اها.خوب منم میخوام ببینم دیگه.
- مگه الان وقت خواب نیست؟
- خوابم نمیره این وقت شب معمولا.اصلا من چرا دارم برا تو توضیح میدم؟پاشو برو بیار دیگه.
صورتشو تو هم کشید و گفت:نچ.ندارم.
فهمیدم که چون ازش خواهش نکردم اینو میگه اما بازم ازش خواهش نکردم.شونه بالا انداختم و زمزمه کردم:به درک.
و داشتم به سمت اتاق خواب می رفتم که دستی از پشت بازوم رو کشید و برگشتم و نگام تو نگاش قفل شد.زیر لبی غرید:یادت باشه این خونه حرمت داره.پس حرف دهنتو بفهم.
بازم رو از دستش کشیدم و پوز خندی زدم و گفتم:هه!حرمت؟تو این چیزا هم سرت میشه؟
و بعد بی تفاوت از کنارش گذشتم و رفتم سمت اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد اونم اومد و بدون توجه به من دراز کشید رو تخت و چند لحظه بعد خیلی اروم خوابش برد.
***
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم.عجیب سحرخیز شده بودم.آرشام هنوز خواب بود طبق معمول همیشه رفتم دوش گرفتم و بعدم رفتم تو اتاق و دنبال لباس گشتم.یه تیشرت سبز و مشکی پوشیدم با شلوار ورزشی مشکی ادیداس.موهامو هم با کش دم اسبی بستم و ترجیح دادم ارایش نکنم.فقط یه رژ کمرنگ صورتی زدم.آرشام هنوزم بیدار نشده بود.اوووف چه قدر میخوابه این بشر!رفتم تو اشپز خونه و یه صبحونه ی شیک و مجلسی برا خودم حاضر کردم و چون میدونستم آرشام حالاحالاها بیدار نمیشه صبحونه رو جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم.تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم.
تا ساعت دو غذا اناده شئ اما این آرشام خوابالو هنوز بیدار نشده بود.
رفتم سمت اتاق و در زدم و وارد شدم.چه قدر با ارامش خوابیده بود انگار نه انگار که لنگ ظهره.ولی قیافش توی خواب خیلی معصوم و ناز میشد.رفتم و تکونش دادم:آرشام آرشام بیدار شو.
یه تکون خفیف خورد اما چشماشو باز نکرد.دوباره گفتم:آرشام.
و بعد با یه لحن خیلی خاص گفتم:اِ اقا آرشام بیدار شو دیگه لنگ ظهره.
یکی از چشماشو باز کرد و بعد از دیدن من سریع از جا بلند شد.پرسید:ساعت چنده؟
- دو.
با ناباوری گفت:خداییش من این همه خوابیدم؟
- پ ن پ عمه ی من این همه خوابیده.ناهار حاضره تا تو دست و صورتتو بشوری منم میزو اماده می کنم.
- میخوام دوش بگیرم.
- اِ آرشام؟غذا سرد میشه.
- 5 دیقه بیش تر طول نمیکشه.
- خیل خوب.زود باش.
و بعد از اتاق رفتم بیرون.5 دیقه بعد صدا اومد:نیاز نیاز.
رفتم تو اتاق و پرسیدم:چیه؟
- لباسامو حاضر می کنی؟
- امری باشه؟
با لحنی پر التماس گفت:خواهش می کنم نیاز.
- خیل خوب.پررو.
وبعد مشغول اماده کردن لباساش شدم.لباساشو با خودم ست کردم و براش یه شلوار مشکی با تیشرت سبز گذاشتن و حولشو هم اماده کردم و سریع رفتم از اتاق بیرون و داد زدم:لباسات حاضره.
میز رو که اماده کردم منتظرش شدم .در کمال تعجب دیدم که یه تیشرت قهوه ای پوشیده.وقتی تعجبمو دید گفت:پیش خودت چی فکر کردی دختر خانوم؟حالم به هم میخوره از این که ببینم یه نقطه ی مشترک باهم داریم چه برسه لباسامون باهم ست بشه.
دندون قروچه ای کردم و با غیض رومو برگردوندم.بعد از ناهار پشت تی وی نشسته بودم که صدای زنگ موبایلش اومد.و اون جواب داد و مشغول صحبت شد:الو سلام.به به گل من بلاخره زنگ زدی؟
نگاهی به من انداخت و بعد گفت:زودتر از اینا منتظر تماست بودم اما بی وفایی دیگه خانومم.وبعد نگاهش رو به من دوخت.سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم:چی کارت کنم؟ادم نمیشی دیگه.
ادامه داد:باشه عزیزم.باشه بیا.پس تا یه ساعت دیگه منتظرتم.
و بعد قطع کرد و به من گفت:تینا داره میاد اینجا پاشو وسایل پذیرایی رو اماده کن.
چشمامو ریز کردم و با حرص گفتم:مگه من نوکرتم؟
- صد در صد.
- غلط کردی.
- همینه که هست.پاشو حاضر شو داره میاد.مشکلی که نداری؟البته اگه داشته باشی هم مهم نیست.
- پس چرا می پرسی؟نه ندارم.به من چه؟بیاد.فقط وسایل پذیرایی دستت رو میبوسه چون بلاخره دوست تو و مهمون توئه.
و بعد به سمت اتاق راه افتادم.یه تونیک استین سه ربع قرمز رنگ پوشیدم با ساپورت مشکی.موهامو هم شونه کردم و بازم دم اسبی بستم.یه رژ قرمز رنگ زدم و خط چشم مشکی کشید و دمپایی اسفنجی لا انگشتی مشکیمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.و نشستم رو به روی تی وی و مشغول دیدن سریال مورد علاقم شدم.چند دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد و آرشام درو باز کرد و یه دختر اومد تو.
چشمای عسلی داشت و موهاش بلوند بود و پوستش برنزه بود و لبای قلوه ای خیلی خوشگلی داشت با دماغ کوچولو و عملی.روی هم رفته خوشگل بو.باهاش دست دادم و بایه نگاه به کمر به پایینش فهمیدم هیکلش هم بیش از اندازه خوش ترکیبه.گفتم:نیاز هستم.
- تینا.
- خوشبختم.
فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد.به آرشام نگاهی انداخم.ابروهاش توهم بو.تا نگاه منو دید با عجز به اشپز خونه اشاره کرد.فهمیدم به قول خودش وسایل پذیرایی رو اماده نکرده.دلم براش سوخت و چشمامو به نشونه ی باشه نگران نباش باز و بسته کردم که لبخندی زد.تینا رو راهنمایی کرد و رفتم تو اشپز خونه.من اصلا از اومدن تینا ناراحت نشده بودم.وقتی من حسی به آرشام نداشتم به من مربوط نبود که اون با دختری رابطه داره یا نه.
داشتم شربت البالو اماده می کردم اما فکری به سرم زد و دوتا لیوان شربت ریختم یکی برای خودم و یکی برا تینا تا حداقل اینطوری به آرشام نشون بدم که اگه بهش کمک کردم بازم تلافیشو سرش در میارم.لبخندی موذیانه زدم و رفتم سمت تینا و شربت رو بهش تعارف کردم و بعد اون یکی لیوان رو برداشت و سینی رو گذاشتم رو اپن و نشستم رو مبل.لیوان رو به لبم نزدیک کردم و یه جرعه ازش خوردم.آرشام تعجب کرد اما تینا پوزخندی زد و گفت:فکر نمیکردم آرشام این قدر بی سلیقه باشه که بره دختری رو بگیره که بلد نباشه برای شوهرش شربت درست کنه.
روی کلمه ی شوهر تاکید کرد و اونو کش داد.منتظر بودم آرشام ازم دفاع کنه اما گفت:اره همینطوره عزیزم اون واقعا بچس.ولی خب انتخاب باباست.من باید به انتخاب بابام احترام بزارم و گرنه دختری مثل نیاز محاله انتخاب من باشه.
و بعد با عشق به تینا زل زد.اما تینا به من نگاه کرد و پوزخندی زد.شونه ای بالا انداختم و شربتم رو لاجرعه سر کشیدم و از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم و در همون حال بدون این که برگردم گفتم:راستی تینا جون زحمت جمع کردن شربتا با شما عزیزم.
و بعد رفتم تو اتاق و درو بستم و خومو انداختم رو تخت و سرمو کردم تو بالش تا صدای هق هقم خفه بشه.در همون حال با خودم فکر میکردم:
- من به تون کمک کردم رفتم از مهمونش پذیرایی کردم اما اون چی؟اون خردم کرد اونم جلوی تینا که به اصطلاح رقیبمه اصلا از زن خودش دفاع نکرد.این حرفای احساسم بود ولی از اونطرف عقلم می گفت:خجالت بکش نیاز توام اونو جلوی تینا ضایع کردی و براش شربت نبردی.این یعنی اونو ادم حساب نکردی.- نه خیرم تقصیره اون هر چی باشه تقصیر اونه.کار اون خیلی فرق داشت با کار من مقصر اونه.فقط اون.
این قدر عقل و احساسم با هم کلنجار رفتن که خوابم برد.
فصل ششم
با تکون های کسی از خواب بیدار شدم و آرشام روبالا سرم دیدم.همه چی یادم اومد و دستم رو که تو دستش بود با حرص کشیدم.گفت:میدونی چند ساعته خوابیدی؟
جوا ندادم.
- نمیخوای حرف بزنی؟
بازم جواب ندادم.
- بابا گفته باید بریم ماه عسل.
پوزخندی زدم و گفتم:حتما.
- چه عجب حرف زدی.قراره بریم شمال.
- من حوصله ندارم.
- این خواسته ی بابامه.
یه هو منفجر شدم و داد زدم:بابات چی از جون ما میخوا؟مگه به اجبار مارو به عقد هم دیگه در نیاورد؟حالا چرا دست از سرمون بر نمیداره؟ماه عسل و این مسخره بازیها چیه؟من دوست ندارم.بابا نمیخام.بهش بگو نمیخوام.نمیخوام با پسری که زنشو جلوی دوس دخترش رد میکنه برم ماه عسل.
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:خودتو کنترل کن نیاز.حق با توئه.من بابت رفتار اشتباهم معذرت میخوام.فقط قبول کن که بیای.نمیخوام دل بابارو بشکنم.
به ارومی گفتم:باشه.
ندی زد و دستشو از رو دستم برداشت و گفت:راستی تینا ازدواجمون رو تبریک گفت.
با خشم نگاهش کردم و با پوزخند گفتم:هه!ازدواج.بهش از طرف من می گفتی این ازدواجو تسلیت بگه بهتره.
لبخد غمگینی زد که معنی اش رو نفهمیدم.رفتم از اتاق بیرون و تصمیم گرفتم یه زنگی به خانوادم بزنم.اول زنگ زدم به خونمون.محیا گوشی رو برداشت:بله؟
- سلام محیا جان.خوبی؟
- سلام عزیزمم.مرسی تو خوبی؟چه خبرا؟
- خوبم مرسی.سلامتی.
- اولین روز زندگی مشترک چه طور بود؟
یه نگاه به آرشام که رو به روم وایستاده بود و دستشو کرده بود تو جیبش انداختم و در جواب محیا یه لبخند تلخی زدم و گفتم:خیلی عالی.- ایشالا خوشبخت باشی دخترم.
- مرسی محیا جون.میشه گوشی رو بدین به بابا؟
- عزیزم بابات هنوز از سرکار نیومده.
دلم گرفت.بیچاره بابا از صبح تا شب فقط کار میکرد.
- خوب گوشی رو بدین به پوریا.
صداش رو شنیدم که می گفت:پوریا جان بیا تلفن.
و چند لحظه بعد صدای بم و مردانه پوریا از اون طرف خط اومد:سلام ابجی کوچیکه.
منم مثل خودش گفتم:سلام داداش بزرگه.
- خوب خونه ی شوهر چه طوره؟
- خوبه.
- راستشو بگو.
اشکهام اومد و با بغض گفتم:نه پوریا.
- چرا؟
- نمیدونی؟
- بابا نباید اینکارو میکرد.
- درسته.
- خخب دیگه چه خبر؟
- خبری نیست راستش قراره بریم شمال.
- برا چی؟
- با پوزخند گفتم:ماه عسل.
- اهان.حالا کی؟
- یه لحظه گوشی.
روبه آرشام گفتم:کی قراره بریم؟
- فردا.
- چه خبره؟چرا اینقدر زود؟
- خواسته ی باباست.
- بله دیگه اجازه ی ما دست ایشونه.
وبعد به پوریا گفتم:فردا میریم.خوب پوریا جان کاری نداری؟
- نه فقط پارسا میخواد باهات حرف بزنه.
- گوشیو بده بهش.
- با من خدافظ.
- خدافظ.
چند لحظه بعد صدای پارسا اومد:سلام ابجی کوچیکه.
- ادای پوریا رو در نیار.همینم مونده تو برا من ادم بشی.
- زهرمار.باز من خواستم احساس بزرگی کنم.
- زهرمار تو دلت.
- هوی با داداش بزرگت درست صحبت کن.
- درسست صحبت نکنم چی میشه؟
- گربه سوار خر میشه.
- هیچ گربه ای سوار تو نمیشه.یوهاهاها.
- دیوونه شدی؟
- اره مثل تو.
- کاری نداری؟
- نه.
- بای.
- زهرمارو بای.خدافظ.
- تو دلت.
با خنده گوشیرو قطع کردم و به آرشام که با ناراحتی بهم نگاه میکرد چشمکی زدم و رفتم تا ساکا رو جمع کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.