ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا ♥

بهترین رمان ها فقط در............................. ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا

ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا ♥

بهترین رمان ها فقط در............................. ڪلبـــــہ دختـر ستـارہ هـا

زندگی تمنا5

 

قسمت پنجم  هی پریا؟!

=هان؟!
-چه مرگته؟!ناراحتی؟!
=نمی دونم...فقط می دونم حالم خوب نیس
-نکنه واسه خاطر اینکه داشتیم گیر می اُفتادیم ناراحتی؟!
=نه بابا
-پس چی؟!
=به خاطر وضعیت الانم
-برو بابا...بچه مثبت...مگه تا الان برات عادی نشده؟!
=عادی بود...دیگه نیس
-من که نمی فهمم چی می گی
=بیخیال
3روز پیش، بعده شنیدن حرفای علی بدجوری به هم ریختم...علی واسم مهم شده بود...اینو مطمئن بودم...خوب یا بد این اتفاق اُفتاده بود...عشقی درکار نبود...فقط برام مهم شده بود...وحالا که فهمیده بودم چقده از خلافکارا متنفره و با چه انگیزه ای وارد حرفه اش شده...از خودم بدم اومده...مطمئناً اون روزاگه می فهمید دختری که رو به روش نشسته یه دزده جای اون فنجون گردن منو می شکست!!!پــــوف...ای خدا...پس کی می خوای منو هم ببینی؟!...چرا این همه بدشانسی؟!...
-پری؟!
بی حوصله میگم:
=باز چیه؟!
-می خوای آروم شی؟!
=خب آره
-یه چیز بگم به کسی نمی گی؟!حتی به شهره؟!
=چیه که اینقده مهمه؟!
شیلا دست می کنه تو کیفش ویه بسته سیگار میاره بیرون...با حیرت می گم:
=تو سیگار می کشی؟!
می خنده:
-نه بابا...دیگه از سیگار خوشم نمیاد...می خوام بزنم تو خط هروئین
جیغ می کشم:
=چیِیی؟!
-هیـــــــس...خفه شو...من بهت اعتماد کردم
=آخه واسه چی؟!
-واسه درد!!...واسه اینکه کمتر بدبختیام ذهنمو پرکنه...توام اگه می خوای راحت شی شروع کن...یالا...نکنه می ترسی؟!
نخ سیگارو از چند زاویه نگاهمی کنم...اگه شیلا راست بگه چی؟!...به امتحانش می ارزه...
=فندک
یه فندک نقره ای می ده دستم...سیگارو نزدیک لبم میارم...تصویر بابا با همه ی بدبختیاش میاد جلو چشام...اونم از یه نخ سیگار شروع کرد و به اون حالو روز اُفتاد...سیگارو می اندازم زیر پام و له میکنم
-إإإإإإإإإإإإ...چیکار کردی احمق؟1
انگ دزدی بسِ...دیگه نمی خوام معتادم باشم...اینجاس که قدرت نه گفتن به کمک آدم میاد...این دیگه زور و اجبار شهره نبود...اختیار با خودم بود
=من اهلش نیستم...حالا هر فکری دوس داری در موردم بکن...فرض کن ترسوام...توأم حق نداری دیگه از این آشغالامصرف کنی
-إإإإإإإإإ...ببخشید...هواسم نبود باید از شما اجازه می گرفتم
=من دارم میرم
غرغرکنان پشت سرم راه می اُفته...با یه تاکسی دربست خودمونو می رسونیم خونه...RE: رمان زندگی تمنا | خانوم دکتر 

کنار خیابون مورد نظر می ایستیم...قرارمون اینجا بود...یه خیابون شلوغ و پر رفت وآمد...نگام به ساک مشکی و سفید که تو دستای شیلا بود می اُفته...میپرسم:
=نمی دونی چیه توش؟!
شونه بالا می اندازه:
-نه...ولی سنگینه...گمون کنم شکستنیه...زیاد مهم نیس
با تعجب به قیافه ی ریلکس و بیخیالش نگاه می کنم...این دیگه زیادی نترس بود...کله ی پر بادی داشت...اگه لو می رفتیم کارمون ساخته بود...مطمئناً این تو چیز خطرناکیه...شهره اولش از من خواست که تنها این ساک رو به دست تیمور برسونم...اینقده التماسش کردم و ننه من غریبم بازی در آوردم تا راضی شد که شیلا همرام بیادتا یه وقت گند نزنم...ناچار قبول کردم...اما تا از خونه زدیم بیرون از شیلا خواهش کردم که اون ساک رو به تیمور برسونه و حرفی ام به شهره نزنه...اونم خیلی راحت قبول کرد...می خواستم تو کارای خلافشون نقشی نداشته باشم یا حداقل نقشم کمرنگ باشه...با صدای یه بوق به خودم میام...یه کمری مشکی دو متر جلوتر از ما توقف می کنه...شیلا دستمو می گیره:
-تیمور اومد...بهتره تو ساک رو بهش بدی...ممکنه به شهره چیزی بگه و شهره قشقرق به پا کنه...می دونی از شهره هرکاری بر میاد
تیمور لعنتی...شهره لعنتی...نه مث اینکه قرار نیس من آدم بشم...خواهی نخواهی باید کار خلاف انجام بدم...ساک رو مث یه وسیله ی نجس و آلوده از دست شیلا میگیرم...تیمور یه بوق می زنه...یعنی عجله کنید...من جلو میشینم شیلا عقب...تیمور با اون نگاه هرزه اش براندازم می کنه و لبخند چندشی می زنه:
-به به پریا خانوم...دختر شاه پریون...مشتاق دیدار
عبوس می گم:
-کم حرف بزن...پولا کجاس؟!
به داشبورد اشاره می کنه...دره داشبورد رو وا می کنم...چند دسته تراول توی یه کیف دستی کوچولو بود...گمون کنم 40میلیون بیشتر بود...پولا رو از کیف خارج می کنم و همشو می ذارم تو کیف خودم...شیلا می گه:
-پیاده شیم پریا؟!
=نه...حرکت کن...باید از اینجا دور بشیم...ممکنه کسی ما رو زیر نظر داشته باشه و مشکوک بشه
تیمور خنده ای میکنه:
-ای به چشم گل پری خانوم
تیز نگاش می کنم و نفسمو شبیه خُرناسه می دم بیرون...مردک هرزه خجالت نمی کشه از موی سفیدش...من جای دخترشم اونوقت داره با نگاش چشامو از کاسه بیرون میاره
=خوبه...همینجا پیاده می شیم...به قدره کافی دور شدیم
-می گم...اهل حال دادن هستی؟!
دوزاری کجم سریه می اُفته...خون تو رگ هام قُل قُل می کنه...یه سیلی می زنم زیر گوشش...از شدت سیلی نوک انگشتام ذوق ذوق می کنه...قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین می ره...داغ کردم...عصبی ام...فشار خونم بیشتر شده...تیمور دستشو می ذاره رو گونه اش:
-عوضی...چه غلطی کردی؟!
غرش می کنم:
=حقت بود مردک هرزه
-می دونی قدرتشو دارم با همین ماشین هر دوتاتونو بدزدم و تا می تونم باهاتون حال کنم بعدم مث یه آشغال بیندازمتون یه گوشه...شایدم سرتو بکنم زیر آب
=تو هیچ غلطی نمی کنی چون ما آدمای شهره ایم...توام مث موش از شهره می ترسی...اگه به اون ضرر برسونی بد می بینی...اون یه آدک کله گنده اس...اما تو..نوکر یه آدم کله گنده...
دست مشت شده اش رو به فرمون می کوبه:
-لعنتی...گمشین پایین
ماشین توقف می کنه با یه نیشخند از ماشین پیاده می شم...شیلا بهم لبخند می زنه:
-بی خود نیس من از تو خوشم میاد...سر نترسی داری...اهل ریسک کردنی...ایولا
چیزی نمی گم...انرژی زیادی مصرف کردم...اون عوضی چطور جرئت کرد همچین پیشنهاد بی شرمانه ای به من بده؟!...خب معلومه...با خودش فکر کرده دختری که اهل چنین خلاف های گنده گنده هس حتماً اینکارا واسش مث آب خوردنه...لعنتی...عوضی...
تا رسیدیم خونه شهره منتظرمون بود...پولا رو می سپارم دستش...زل می زنه تو چشام...با یه حالت خاص:
-چند دقیقه ی پیش تیمور زنگ زد
فقط نگاش می کنم...منتظرم سر داد بزنه و تنبیهم کنه...اما در کمال تعجب یه لبخند تحویلم می ده:
-ایول...خوشم اومد...خوب کاری کردی...یکی باید این غول رو می نشوند سرجاش تا دیگه هوس نکنه به دخترای من از این پیشنهادا بدهیه دونه چیپس از ظرف روی میز بر می دارم و همون طور که نگام به نوشته های کتاب توی دستمه قرچ قرچ می خورم...شیلا روی صندلی رو به روی میز توالت نشسته بود و همون طور که فُکُلشو بالاتر می برد یه چیزایی زیر لب تکرار می کرد...می پرسم:
=به کجا چنین شتابان؟!
-گَوَن از نسیم پرسید...
=لوس نشو...کدوم گوری داری می ری؟!
تند تند ابرو بالا می اندازه:
-سر قرار
برام عادی بود من با همه ی سادگیم می رفتم سره قرار با علی این که دیگه شیلا بود!تعجبی در کار نیس!می پرسم:
=با کی اونوخت؟!
نیشش وا می شه:
-رامین
=شهره می دونه؟!
-نچ...شهره اگه بفهمه من با پسر همسایه دوستم تیکه بزرگم گوشمه
=این شهره تازگیا آفتابی نمی شه....خبریه؟!
-به موقع اش می فهمی
=پس خبریه...ببینم نکنه؟!...
-نچ...خبر خیری نیس...
=پس شَره؟!
چشمک می زنه:
-اوهووم
از روی صندلی میز توالت پا می شه و یه دور می زنه:
-چطورم؟!
براندازش می کنم...مانتو کوتاه و چسبون مشکی...شال صورتی...شلوار جین صورتی که جذب پاهاش شده بود...یه رژ صورتی...خط چشم کلفت و پر رنگ...ریمل...سایه صورتی...جلف جلف...اصلاً خوشگل نشده بود ولی واسه اینکه نخوره تو ذوقش می گم:
=خوبه...برو تا دیرت نشده
-عزت زیاد
=خوش بگذره
-حتماً
تا می ره مث برق از روی تخت می پرم پایین...خوبه تنها شدم...هیجان زده بودم...اولش واسه چند دقیقه منگ و گیج وسط اتاق می ایستم...حالا چی بپوشم؟!...یادمه یه روز یه نفر بهم گفت رنگ مشکی و قرمز خیلی بهم میاد...اون کی بود؟!...آهان...الهه!...یه مانتو مشکی میپوشم...تا سینه تنگه اما از سینه به پایین تقریباً گشاده... با یه شلوار جین مشکی که جذب پا می شه...یه شال ساده قرمز که ریشه های بلندی داره....کفشای مشکی و قرمز آدیداس...با یه رژ مایع قرمز که تنها آرایشمه...موهای شرابیمو یه وری می ریزم تو صورتم ...یه نگاه به خودم توی آینه می اندازم...فوراً پشیمون می شم...وای نه...تیپم خیلی جلفه و زننده اس...با اینکه بهم میاد اما ضایعس...صدای اس ام اس گوشیم بلند می شه...اس ام اس رو باز می کنم:
"من تو راهم ...عجله کن"
فرصت برای تعویض لباس ندارم...کیف دستی شراره رو بر می دارم...اونم قرمز رنگه...تو لحظه ی آخر یه ادکلان از روی میز توالت چنگ می زنم و به زیر بغل و صورت و مچ دستم می پاشم و از خونه می زنم بیرون...با علی قرار داشتم...بعده یه ماه!!!
فوراً میرم به همون خیابونی که دفه ی قبل علی اومد دنبالم...دوباره یه پاترول مشکی...سوارش می شم:
=سلام
نگام می کنه...یه جورایی با نارضایتی
-سلام...خوبی؟!
=ممنون...تو خوبی؟!
سر تکون می ده...لحنش سرد و خشکه...بهم بر میخوره...نباید باهام اینطوری حرف می زد...اونم بعده یه ماه...می پرسم:
=کجا داری می ری؟!
-هوس جیگر کردم
پسره ی بــــــــــــــوق...هوس جیگر کردی که کردی شاید من دلم نخواد...نباید نظر منو هم بپرسی؟!...فکر کنم من این وسط نقش شریف برگ چغندرو ایفا می کنم...أه...ولی...آخ جون جیگـــــــــــر!!!
با هم رو یه تخت می نشینیم...با فاصله ی زیاد و روبه روی هم...نگاش می کنم...با چشاش همه جا و همه کس رو نگاه می کنه الا من!
سکوت عجیبی حاکمه...یه سکوت پر تنش...اصلاً از این وضع راضی نیستم
=چه خبرا؟!
لبخند ماستی می زنه:
-هیچی...سلامتی
...دوباره سکوت...2دقیقه...5دقیقه...لب باز می کنه:
-تمنا...یه خواهش داشتم ازت
=چی؟!
-می شه دیگه اینطوری لباس نپوشی؟!...همه دارن نگات می کنن
اطرافمو دید می زنم...راست می گفت...نگاه اکثر مردا روی من ثابت مونده بود...سرمو می اندازم پایین:
=آره...می دونم...تیپم جلفه...بهبخشید
خم میشه طرفم و دستشو دراز می کنه...یه لحظه سنکوپ می کنم...می خواد چیکار کنه؟!...دستش می ره سمت موهام و اونا رو می زنه زیر شالم:
-یه دختر خوب هیچوقت زیبایی هاشو به راحتی در معرض دید دیگران نمی ذاره
از تماس نُک انگشتاش با پیشونی ام یه حالی بهم دست می ده...یه چیز شیرین و عجیب...انگار یه رعشه می اُفته تو بدنم..دلم زیر و رو می شه...اینبار دلم می خواد از خجالت یه قطره آب بشم و برم زیر زمین...دوباره موهام می ریزه تو پیشونی ام...اینبار خودم کنارشون می زنم...زیر چشمی علی رو نگاه می کنم...با یه لبخند محو کنج لبش،زل زده بهم...
-خب دیگه بسه سرتو بگیر بالا...اینا رو نگفتم که از خجالت سرخ و سفید بشی...
هیچی نمی گم...اصلاً صدام در نمیاد...آخه چی بگم؟!صداش نظرمو جلب می کنه:
-می دونی تمنا؟!...
نگاش می کنم...کمی مکث می کنه و ادامه می ده
-من تا الان با دخترای زیادی دوست بودم...رنگ و وارنگ...خوشگل و خیلی خوشگل...البته این قضیه مال خیلی سالِ پیش...دقیقاً قبل از مرگ پدرم...بد یا خوب مربوط به گذشته ی منه...نمی دونم چرا...ولی...تو برام با بقیه فرق می کنی...من هیچ غیرتی روی اونا نداشتم...اما نسبت به تو حساسم...مسئولم...دوس ندارم کسی نگاه هرزه شو بهت بدوزه...دوس ندارم کسی با لذت بهت خیره بشه...شاید باورت نشه ولی یه بار یکی از دوست دخترام جلو من رفت تو بغل یه پسره دیگه!!...اما من واسم مهم نبود...حساس نشدم...غیرتی نشدم...خون جلو چشامو نگرفت...هر چند مدت اون دوستی به 2هفته نکشید ولی می خوام اینو بهت بگم که تو با بقیه فرق می کنی...حساسیتم،غیرتم،حسم هیچ کدومش به خاطر زیبایی و جذابیت تو نیس چون با دخترای زیباتر از تو دوست بودم...همیشه یه حریم خاصی رو بین خودم و تو حس می کنم...حریمی که واسش احترام قائلم و دوس ندارم شکسته بشه...نمیدونم چرا... ولی هیچ وقت این حسی و حالی که به تو دارم به بقیه نداشتم
پرو پرو زل می زنم تو چشاش و می پرسم:
=چه حسی؟!
شونه بالا می اندازه:
-باور کن خودمم نمی دونم
پیشخدمت میاد جلو...علی سفارش12سیخ جیــگر می ده...با تعجب نگاش میکنم...از دیدن چشای گردم خنده اش می گیره:
-چرا اینطوری نگام می کنی؟!
=ببخشید این 12سیخ جیگرو کی قراره بخوره؟!
-من و تو دیگه
=من که خیلی به خودم زحمت بدم فقط 2 سیخ بخورم...خودت تنها می تونی از خجالت اون 10تای دیگه در بیای؟!
-تو نگران من نباش...بلاخره باید جوابگوی این قدو هیکل باشم یانه؟
یه نگاه به هیکل درشت و تو پُرش می اندازم...راس می گفت با این قد و هیکل 10 سیخ جیگرم کم بود!سفارش ها رو میارن...وای من عــــــــاشق قلوه ام...دو لپی مشغول خوردن می شیم...موبایل علی زنگ می خوره...با لبخند و محبت جواب میده...بین مکالماتش چندبار کلمه ی"پدر جون"و"مادرجون"رو به کار می بره...گوشی رو قطع می کنه می پرسم:
=پدربزرگت بود؟!
خیلی بی خیال می گه:
-نه
=پس کی؟!
-از آسایشگاه سالمندان
چشام گرد می شه و لقمه تو گلوم گیر می کنه...اصلاً بهش نمی اومد از قماش اون خانواده هایی باشه که افراد پیر و سالخورده رو می اندازن گوشه خانه ی سالمندان!به سرفه کردن می اُفتم...یه لیوان آب می ده دستم...یه نفس سر می کشم...می پرسم:
=نکنه پدر بزرگ و مادربزرگت رو فرستادی خونه سالمندان؟!آره؟!...تو این کارو کردی؟1
می خنده:
-نه دختر خوب...به نظرت من همچین آدمی ام؟!...اتفاقاً من احترام مو و ریش سفید رو خیلی نگه می دارم...می دونی تمنا...من هر جمعه یه ساعت مشخصی رو اختصاص می دم به افراد سال خورده...می رم به خونه ی سالمندان عیادت...واسشون هدیه می برم...باهاشون گپ می زنم و از تجربیاتشون استفاده می کنم...اونا خیلی تنهان...به یکی احتیاج دارن که براش حرف بزنن ...نمی دونی جمعه ها غروب اونجا چقده دلگیره...واسه منی که اسیر و دربند اون آسایشگاه لعنتی نیستم آزاردهنده اس چه برسه به اون بیچاره ها...من عاشق اونام و اونا عاشق من

لبخندمی زنم...اینم یه صفت خوب دیگه که کشفش کردم...کم کم دارم به ویژگی های علی پی می برم...یه پسرمغرور،جدی اما شیطون،مهربون،غیرتی،عجول،د لسوز و عاشق ضعفا...خوبه داره ازش خوشم میاد...درواقع دارم شیفته اش میشم...!!!
=جالبه...چه کار خوبی...کاش منم می تونستم مث تو باشم
-چرا نتونی؟!...اگه بخوای می تونم یه بار تو رو همراه خودم ببرم...که اگه دوست داشتی و خوشت اومد همیشه با هم می ریم
=جدی؟!اینکارو می کنی؟!
-آره...اگه دوس داشته باشی؟!
=قول؟!
-قول
کنارمی کشم...حس می کنم دل و جیگر و قلوه داره از چشما و دماغ و گوشم می زنه بیرون...علی با دهن پُر میپرسه:
-چرا نمی خوری ؟!...بخور دیگه
دستمو تکون می دم:
=نه...ممنون...تا خرخره خوردم
-خب پس باید تنهایی برم تو کار این جیگرای خوشمزه
با لذت نگاش می کنم......
از جیگرکی میایم بیرون...نم نم بارون می باره...شونه به شونه ی هم زیر بارون می ریم سمت ماشین...حس خوبی بهم دست می ده...یه حس عاشقونه...یعنی علی ام همین حال منو داره؟!...در سکوت سوار ماشین می شیم...علی ضبط رو روشن می کنه...صدای پر از احساس مازیار فلاحی می پیچه تو ماشین
زیر بارون نفساتو دوس دارم
عطر خوبه تو رو بارون میگیره
با تو زندگیم چه رویایی میشه
با تو این قلب یخی جون میگیره
دوس دارم تموم لحظه هامو با تو باشم
دوس دارم که دست گرمتو بگیرم
یه نگها به دستای علی می اندازم...یه دفه دلم می خواد دستامو بذارم تو دستای بزرگ و قویش...حتی از همین فاصله حس امنیتی که گرفتن دستاش بهم می داد رو احساس می کردم...همون جور دارم خیره خیره دستاش که روی فرمان بود رو نگاه می کنم که برمی گرده و با نگاش غافلگیرم میکنه...سریع چشامو می چرخونم...علی همچنان نگام می کنه...از پشت اون عینک گنده و سیاه نمی تونستم حالت نگاشو بخونم...باید به فکر یه عینک دودی واسه خودم باشم...اینطوری خیلی زود دستم رو می شه....من که تازگیا اختیار نگامو ندارم...چشامو می بندم...
دوس دارم تموم خاطراتم با تو باشه
دوس دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم
دوس دارم فقط چشاتو وا کنی
تا ببینی که چقد دوست دارم
همه خوبیاتو باور میکنم
نمیتونم بی تو طاقت بیارم
زیر بارون نفساتو دوس دارم
بوی خوبه تو رو بارون میگیره
با تو زندگیم چه رویایی میشه
با تو این قلب یخی جون میگیرهننه سرما مشغول بستن بار و بندیلش بود...صدای پای عمو نوروز همه جای شهر شنیده می شد...نزدیک عید بود...یه عید خیلی خیلی متفاوت...نوروزی که با نوروزای دیگه خیلی فرق می کرد...هم من فرق کرده بودم هم شرایطم... هم...هم قلبم زیر و رو شده بود... روزای آخر سال کار علی زیادتر و سنگین تر شده بود و نمی تونستیم حتی با هم تلفنی حرف بزنیم...اوقات مرخصی اش هم اختصاص داشت به خانواده اش...دل تنگش بودم...دل تنگ مهربونی چشماش...دل تنگ گرمای حضورش...دل تنگ حس آرامشش...دل تنگ همه چیزش...قرار بود واسه عید بریم مسافرت...شمال...شهره یه ویلا تو رامسر داشت...خوشحال بودم و نبودم...بودم چون تا حالا دریا رو از نزدیک ندیده بودم...نبودم چون دوس نداشتم بیشتر از این از علی دور باشم...
***
اس ام اسی رفتنم رو به علی خبر دادم...نیم ساعت بعد جواب داد:
"خوش بگذره...جای ما رو خالی کن"
فقط همین؟!...نامرد بی احساس...از غرورت کم نمی شد اگه یه ذره حس خرج میکردی...واه واه...توأم چه توقعاتی داری...لابد انتظار داری پسره از دوریت تب کنه...!!!بی خیال این مزخرفات...عشق کشکه...نه...هیچم کشک نیس...چطور تا قبل از دیدن علی کشک بود؟!...الان دیگه نیس...
***
-پریا بپا غرق نشی
نگامو از پنجره می گیرم و با همون حالت گیجی می پرسم:
=هان؟!چی گفتی؟!
-می گم بپا غرق نشی تو توهماتت
=نه...شنا بلدم
شهره آینه رو روی صورتم تنظیم می کنه و با پوزخند می گه:
-جداً بلدی؟!
با اخم سرمو سمت پنجره می چرخونم...افسانه در حالی که مرتب بوق می زنه و دست تکون می ده از ما جلو می زنه...منو رویا تو ماشین شهره بودیم و شراره و شیلا وافسانه تو یه پراید مشکی...
رویا میگه:
-شهره جون...پایه ای با افسانه کورس بذاریم؟!
با اشتیاق به دهن شهره چشم می دوزه...آخ جون هیجان...کاش قبول کنه...اما شهره بدون لحظه ای فکرمیگه:
-نه...دردسر میش
"رویا دمغ بر می گرده و به لب و لوچه ی آویزون من نگاه می کنه...نفسمو به صورت پوف بیرون می دم...
رویا ضبطو روشن می کنه...صدای مزحک ساسی مانکن می پیچه تو ماشین...
وای وای وای پارمیدای من کوش؟!
وای وای وای میرم از هوش
تو منو دوس داری اره
لبات گیرایی داره
فدات بشم دوباره
این قلب من تازه کاره
حالا خارجکی بو *س کن منو
خودتو ملوس کن نرو
بیا کنارم بشینو بعد دلو بلوتوث کن نرو
واسه قلب تو منم کاندیدا
بدون عاشق تو شدم پارمیدا
دلم به هیچ سمتی نه پیش نرفت
اخه چقدر خوشگلی بی شرف؟!
غیر تو نیس بام کسی
تو خوشگلی با چشای فانتزی
تو سرما هم بی کاپشنی
تو مانکن بی ساکشنی
من عاشقتم می فهمم با تو اینو
به من بو*س بده با طعم کاپوچینو
حالا پی ای نایت پانی جون
من دوستت دارم نمیشه حالیشون
واسه با من بودن تو طالبی
عجب دختر جالبی
فدات بشم که تازگی عاشقم شدی به سادگی
وای وای وای پارمیدای من کوش؟!
وای وای وای میرم از هوش
وای وای وای پارمیدای من کوش؟!
وای وای وای میرم از هوش
یو وری وری وری نایس تکی
اره خوشمزه تر از ایس پکی
دوس دارم بام بیای پاریس
یا که بریم جزایر مار ماریس
بوس بده چون که خوشکه لب من
بوس کاریم کن پشت سر هم
تو قیافت عشقو میبینم حالا
تو خوشگلی بینیتم سر بالا
بگو پشت سرت میگن چی؟!
تو مدلی مدل d & g
بین همه باز 20 تو میشیو واست میخرم یه میتسو بیشی
توتوتو منو دوس داری اره
لبات گیرایی داره
فدات بشم دوباره
این قلب من تازه کاره
خارجکی بوس کن منو
خودتو ملوس کن نرو
اخ فدات بشم ارمیتا...علی شارمیتا نه پارمیدا
پارمیدا یو بست لیدی
ولی میره توی حس خیلی
تو پیشی منی و میوووووووووووووووو
پس عشوه نریز و بیااااااااااااااااااااااا ااا
اره فدات میشم چون که بلایی تو
بذار ببینم موهای طلایی تو
با تو دل من رسید به ارامش
تو خوشگلی بی لوازم ارایش
با تو وجود من رفت تو اوج
فدات میشم تو روزای فرد و زوج
تو منو دوس داری اره
لبات گیرایی داره
فدات بشم دوباره
این قلب من تازه کاره
وای وای وای پارمیدای من کوش؟!
وای وای وای میرم از هوش
وای وای وای پارمیدای من کوش؟!
وای وای وای میرم از هوش
پارمیدا؟!کجایی پس؟!
صدای مزخرف وترانه ی مزخرف ترش بدجوری رو اعصابم بود...چشامو می بندم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم...کمی بعد توی سرم احساس خلاء می کنم...آسوده و بدون دغدغه می خوابم
...
ساعت 5 می رسیم رامسر...یه ویلای کوچولو..شاید500متر...قشنگ و جمع و جور...همه چیز از جنس چوب آبنوس...منو شراره می افتیم تو یه اتاق...یه تخت دو نفره داشت...با همون مانتو و شلوار ولو می شم روی تخت...اولین مسافرتم بود...بدجوری خسته شده بودم...
...-هووی پریا...پاشو دیگه...یه ساعت مونده تا تحویل سال
نق نق کنان رویا رو پس می زنم و پتو رو تا صورتم بالا می کشم:
=ولم کن رویا...بذار بخوابم...تموم بدنم کوفته اس
-اوه حالا انگار کوه کنده...پاشودیگه تنبل...هی با توأم الاغ...واسه تحویل سال خواب می مونیا..تازه بعده تحویل سال قراره بریم جواهرده
=جواهرده کدوم گوریه دیگه؟!
-بی ادب...نمی دونم...یه روستاس...میگن خیلی قشنگه
=بذار یوخده دیگه بخوابم...خواهـــــــــش
پتو رو از صورتم کنار می کشه و یه نیشگون پر پیچ و تاب از بازوم می گیره:
-خواب بی خواب...خرس گنده خجالت نمی کشی؟!...ناسلامتی اومدی تفریح...نیومدی شمال که بگیری بخوابی
سر جام می نشینم و بازومو با کف دست مالش می دم:
=خدا ازت نگذره رویا...گوشت تنم رو کندی
پا می شه:
-حقت بود
و بهم پشت می کنه:
-زودی بیا
با پاشنه ی پا محکم به پشتش می کوبم:
=اینم تلافی اون نیشگون
و از روی تخت می پَرَم پایین...جیغ جیغ کنان دنبالم می دوه...می پَرَم توحمام و در رو می بندم:
=حالا اگه می تونی بیا منو بگیر
-بلاخره که میای بیرون پریا خانوم
در رو از داخل قفل می کنم و لباسامو بیرون میارم و می رم زیر دوش...آب سرد تموم خستگی راه رو از تنم خارج می کنه...بدنمو که خشک می کنم تازه متوجه می شم لباس تمیز همرام نیاوردم...حوله پیچ از اتاق خارج می شم و ساکمو از زیر تخت بیرون میارم و لباسامو می پوشم...یه تاپ شلوار سفید و طلایی آدیداس...نگام به ساعت می اُفته...ربع ساعت تا تحویل سال مونده...بی خیال خشک کردن موهام می شم و از اتاق میام بیرون ...دخترا بین پذیرایی و آشپزخونه دررفت و آمدن...تقریباً سفره ی هفت سین چیده شده...شهره، خانم وار روی صندلی بالای سفره ی هفت سین نشسته و به جنب و جوش دخترا چشم دوخته...شراره تنگ ماهی گلی رو به دستم می ده و می گه:
-چه عجب خانم افتخار دادین و با حضورتون ما رو سر افراز فرمودین
بی حرف به سمت سفره می رم...شهره زل زل تو چشام نگاه می کنه...توقع داره بهش سلام و صبح بخیر بگم...با اخم و یه نگاه گذرا سر تکون می دم...یه پوزخند پر تمسخر می شینه رو لباش...دخترا هم روی صندلی های چیده شده کنار میز می نشینن...شهره قرآن رو بر میداره و می بوسه و مشغول خوندن می شه...درکمال تعجب می بینم که چند قطره اشک می لغزه رو صورتش...خدایا!یعنی این همون شهره اس که واسه تنوع گاهی شراب می خوره؟!...یعنی اونم می تونه دل داشته باشه؟!...بغض داشته باشه؟!...حاجت داشته باشه؟!...خدا رو دوست داشته باشه؟!...صدای شیلا مث وز وز زنبور تو گوشم می پیچه از گوش بیرونی و مجرای گوش عبور می کنه به پرده ی صماخ می رسه و از سه استخوان چکشی سندانی رکابی عبور میکنه وبه مایعی که محفظه گوش درونی رو پر کرده و حلزون گوش می رسه و از اونجا از طریق عصب شنوایی به لوب گیجگاهی میره"چی گفتم:)"
-حتماً داره واسه موفقیت تو کارش از خدا کمک می خواد که اینطور اشک می ریزه
پوزخند می زنم...پس اینه!!!غیر این از خدا چیزی می خواست تعجب می کردم..
صدای افسانه از اون ورم شنیده می شهک
-30 ثانیه مونده
اینو می گه و یه نفس عمیق و پر هیجان می کشه...تیک تاک تیک تاک...لبمو از شدت هیجان گاز می گیرم...عید یعنی بازگشت...خدایا منو بازگردون...منو به تمنای قبلی بازگردون...تمنای فقیر اما پاک و معصوم...آمین...سال تحویل می شه...
...
بعده تحویل سال نو لباس می پوشیم و راهی جواهرده می شیم...یه روستا که بعده عبور از بین کوه و درامتداد رودخانه ی صفا رود قد علم می کنه...همینهمگی توی ساحل دور آتیش حلقه زدیم...دم دمای غروبه...ودریا کمی مواج...بااینحال بعده کمی نشستن پای آتیش پا می شم و پاچه هامو تاکمی پایین زانو می زنم بالا و میزنم به دل دریای مازندران...جا به جا تو آسمون رگه های سرخ و بنفش تیره دیده می شه و خورشید که داره می ره تا با دریا یکی بشه...موج ها حرکات رفت و برگشتی دارن...میخورن به پام و برمی گردن...یه حس خوب بهم دست می ده...یه جور لذت و خوشی جدای از سایر لذات... و همراه با این احساس یاد علی تو خاطرم نقش می بنده...علی...پلیس جوان...چقده دلم برات تنگ شده...تو با دل من چی کردی که میلاد با اون جملات عاشقونه نتونست کاری کنه؟!...چی شد که به دلم نشستی؟!...چی شد که دلم لرزید؟!چی شد که ضربان قلبم تند شد؟!تو چی داری تو وجودت که پسرای دیگه ندارن؟!جذبه؟!قدرت؟!شیطنت؟!
ولی این چیزا رو خیلیا دارن... شاید به خاطر تضادمونه...آره حتماً همینه...تضاد بین ماست که منو جذب تو می کنه...مث دوتا قطب مخالف...من منفی تو مثبت...من بد تو خوب...ولی بدی و خوبی که هیچ وقت در کنار هم دیده نمی شن...شاید...شاید بایدمن تغییر کنم...از بدی برم به خوبی...ولی...ولی چطوری؟!
گوشیم تو جیب شلوارم می لرزه...بیرون میارم و صفحه شو باز می کنم...یه اس ام اس از عاطفه"عاطفه استعاره از علی!!!"با لبخند بازش می کنم
"اگه کلید قلبی رو نداری قفلش نکن اگه خداحافظی تو راه هست سلام نکن اگه دست کسی رو گرفتی هرگز رهاش نکن"
چند بار متن اس ام اس رو می خونم...منظورش چی بوده؟!...یعنی...یعنی حالا که باهام دست رفاقت دادی باید تا آخرش پام وایسی؟!آره...می تونه این باشه...چرا که نه...یه صدای مزاحم...
"خر نشی یه وقت"
"خر باباته"
"من وجدان توأم احمق"
"خفه شو حالا یادت اومده بیدار شی؟!تا الان کدوم گوری بودی؟!"
"قبرستون!مهم اینه که الان بیدارم و می خوام کمکت کنم تا شکست نخوری"
"برو بکَپ...این چیزا به تو ربطی نداره"
"دقیقاً به من مربوط می شه"
"خف بمیر...هری"
"چه بی ادب شدی تازگیا"
"همین که تو با ادبی واسه هفت پشتم بسه وجدان بیدار پریا"
"پریا نه و تمنا...بدبخت اینقده ذلیل شدی که اسم و اصلت رو فراموش کردی"
به معنی واقعی خفه می شم...راست می گفت...من تمنا بودم نه پریا...یه دختر پاک و معصوم که بزرگترین هدفش پزشکی بود...دختری که می خواست خودش و خوانواده اش رو نجات بده نه این دختر آلوده به گناه...أه...از این پریا حالم بهم می خوره...
-پریا...پریا...کجایی 2ساعته دارم صدات می کنم
با خشم به سمت راست می چرخم و سر شیلا داد می کشمک
=اسم من تمناس می فهمی تمنا نه پریا
با تعجب نگام می کنه:
-خیلی خب حالا چرا می خوای بزنی؟!...تمنا...خوب شد؟!...بیا...سیب زمینی پختیم رو آتیش
از آب میام بیرون...خم می شم و پاچه های شلوارمو پایین میارم وراه می اُفتم سمت بقیه...رو یه تخت سنگ کوچیک می شینم...یه سیب زمینی بر میدارم...دستم می سوزه...چندبار بین دستام رد و بدلش می کنم تا کمی یخ کنه...نمک دون دست به دست می چرخه تا به من می رسه...سیب زمینی رو از وسط نصف می کنم...تا می تونم نمک می پاشم...و با لذت می خورم...یه مرد خوش لباس با هیکل و قیافه ی معمولی به سمتمون میاد...شهره متوجه اش می شه و هیجان زده می گه:
-اوه...فرزام...تو کی برگشتی ایران؟!
پا می شه و با قدم هایی تند به سمتش می ره...مرده دستاشو از هم وا می کنه ولی شهره با اشاره به ما اخطار می ده...معلوم یه سر وسِری با هم دارن ولی شهره می خواد که ما چیزی ندونیم...خیلی دوستانه با هم دست می دن و مشغول صحبت می شن...تو تمام مدت صحبت دستای شهره تو دستای فرزام بود و اون با محبت دستاشو می فشرد
دوباره شیلا تو گوشم پچ پچ می کنه:
-این فرزامه...صاحب اون ویلا سمت راستیه...می دونی این دوتا عاشق هم هستن؟!
ابرو هام بالا می پره:
=جدی؟!یعنی می خوان با هم ازدواج کنن؟!
-نه...البته فرزام از شهره خواستگاری کرده ولی شهره جواب رد داده
=چرا؟!مگه نگفتی شهره،فرزام رو دوست داره؟!
-آره ولی شهره معتقده به خاطر کارش نباید ازدواج کنه
=فرزام از کار شهره خبر داره؟!
-آره
=یعنی براش مهم نیس؟!
-فرزام خودش از اون هفت خطاس...تخم سگیه واسه خودش...همین خلاف کار بودنشون باعث اشنایی این دوتا شده
من-چی کار می کنه؟
-نمی دونم
=حالا رابطه ی این 2تا چیه؟!
-شهره یه جورایی معشوقه ی فرزامه
=یعنی...؟1
-نه تا اون حد...شهره رو که می شناسی...تا این حد سست نیس...البته چندباری فرزام ازش خواهش کرده ولی شهره زیر بار نرفته...رابطه شون در حد لب بازی و بغل و...
در ادامه ی حرفش با شیطنت می خنده
=تو اینا رو از کجا می دونی؟!
ازگوشه ی چشم نگام می کنه:
-به خاطر اینکه من محرم و راز دار شهره ام
با پوزخند می گم:
=باریکلا...عجب راز داری خوبی ام هستی
-تو از خودی
نگام دوباره متوجه ی فرزام می شه...درکمال تعجب متوجه می شم که خیره خیره زل زده به من...با دیدن نگاه من سرشو سمت دیگه ای می چرخونه...چند دقیقه ی بعد از هم جدا می شن...همه به جز من و شیلا پُرسان نگاش می کنن
-شهره جون این کی بود؟!
-همسایه ی ویلا
یه پوزخند رو لبای منو شیلا نقش می بنده...
-با شما چی کار داشت؟!
-اومده بود ما رو واسه مهمونی فرداشب که به مناسبت تولدش گرفته دعوت کنه
شراره با خوشحالی دست مشت شده اش رو تو هوا تکون می ده و می پره بالا:
=آخ جــــون...من عـــــاشق مهمونی ام
افسانه میگ:
-حتماً یه جشن معمولی نیس...از اون مورد داراست...درست میگم شهره جون؟!
شهره سر تکون می ده و شیلا می گه:
-چه بهتر
و شهره با نگاهی متفاوت منو برانداز می کنه...-تو با ما میای
=گفتم که نه
-جنابالی غلط کردین
=غلط کردم یا نکردم...من نمیام...
-میشه بدونم چرا افتخار حضور نمی دین پرنسس؟!
=نه...متأسفم...قادر به پاسخگویی نیستم
دستای شهره از عصبانیت مشت می شه...رنگش قرمزه قرمزه...حس می کنم الانه که مث زود پز صدای سوتش در بیاد و از گوششاش بخار بزنه بیرون...یه لبخند خونسرد و لجوج به صورت عصبی اش می زنم:
=خوش بگذره
-مجبورم...مجبورم که بگم...فرزام گفت حضور تو اجباریه
=می شه بفرمایین چرا؟!
-اون از تو خوشش اومده
با حیرت به خودم اشاره می کنم:
=از من؟!
-آره...راستش یه برنامه هایی برات داره...
منفجر می شم:
=چی؟!...برنامه؟!...چه برنامه ای؟!
با کف دست محکم به سینه اش می کوبم:
=ببین شهره...مجبورم کردی برات دزدی کنم...مواد جا به جا کنم...اما احتی اگه اسلحه بذاری رو مغزم با تو جایی نمیام
تحت تأثیر لحن محکم کلامم قرار گرفته بود...آروم می گه:
-ولی من قول تو رو به فرزام دادم
=قول چی؟!هــــان؟!
-من به فرزام یه قولی دادم...البته مجبور شدم...اولین باری بود که ازم چیزی می خواست...منم نتونستم روشو زمین بندازم
آه می کشه:
-می دونی پریا...متأسفانه فرزام تو کار قاچاق دختره...دخترای خوشگل رو می دزده می فروشه به ثروتمندای عرب...اون از تو خیلی خوشش اومده...من بهش گفتم تو به این آسونیا رام شدنی نیستی...مث اسب جفتک می پرونی...قرار بود من امشب تو رو با خودم ببرم...بعد اون به طریقی بیهوشت کنه و فردا صبح با یه گروه دختر دیگه بفرستنت دُبی
با بهت به صورت غمگین شهره زل زدم...خدایا یه آدم چقده می تونه پست و بی شرم باشه؟!...شهره عاشق همچین مردی بود؟!...عاشق چنین آدم رذلی؟!...عاشق یه حیوان؟!...اشک تو چشام جمع می شه:
=اگه...اگه منو بدزده چی؟!...شهره...شهره پشتم باش...تو قدرتت از من بیشتره...تو رو فرزام نفوذ داری
مشکوک نگام کرد:
-منظورت از نفوذ چیه؟!
وای لو دادم ...نباید بفهمه من از همه چیز خبر دارم...با تته پته می گم:
=خب...خب اون همسایه ته...شاید...شاید به خاطر این از من بگذره...غیر از اون شما یه جورایی با هم همکارین
از چشاش معلومه که حرف منو باور نکرده...بایدم باور نکنه...شهره زرنگتر از این حرفاس...در حالی که چشماش بین چشمای ترسان من در نوسانه می گه:
-باشه...خیالت راحت...نمی ذارم آسیبی بهت برسونه...تو آدم منی
نفس حبس شده ام رو بیرون می فرستم...آخــــــــی...خیالم راحت شد...وقتی شهره بگه نمی ذارم بهت آسیبی برسونه یعنی واقعاً نمی ذاره...شهره پا می شه:
-پس منو دخترا می ریم...فقط یادت باشه...حق نداری پاتو از ویلا بذاری بیرون
آروم پلک می زنم:
=باشه...قول می دم
-مراقب خودت باش...بای
=بای
شهره که رفت روی تخت دراز می کشم...خدایا شکرت...شاید اگه شهره اون حرفا رو نمی زد همراهش می رفتم...ولی نه...دلیل اصلی من واسه نرفتن چیزدیگه ای بود...دوست نداشتم توی اون مهمونی شرکت کنم...تا حالا پام به این جور مهمونیا وا نشده... اما می دونم توش چه خبره...به قولی نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم...دوست نداشتم برم جلو چشم اونهمه مرد مست و خمار اونم با لباسای آنچنانی...بعدم به درخواست رقصشون جواب مثبت بدم و بعد...حالا با شنیدن حرفای شهره توی تصمیمم مصمم تر شده بودم...حاضر بودم با عزرائیل همراه بشم ولی با شهره نه...
چند ساعتی می گذره...حوصله ام سر می ره... می زنم زیر قولم شنلمو می اندازم روی دوشم و از ویلا خارج می شم...
تصویر لرزان ماه روی آب دریا تلئلوء زیبایی داره...یه حالت رویا گونه که آدمو می بره تو خلسه
بازوهامو تو بغلم میگیرم...خدایا من یه حالی دارم...یه جور شادی همراه باترس...یه حس شیرین با ته مزه ی تلخ...یه حس ناب که تا حالا تجربش نکردم...حسمو دوس دارم...بهم آرامش میده...نمی دونم اسمشو چی بذارم؟!...البته قبلاً بهش فکر کردم و به عشق رسیدم...اما...دوس دارم تو بگی اسم حسمو چی بذارم؟!تقریباً ساعت هول و هوش 2 نیمه شب بود که دخترا پر سر و صدا وارد ویلا می شن...از قیافه هاشون معلوم بود که حسابی خوش گذروندن...تمایلی به دونستن اتفاقات جشن و مهمونی ندارم...فقط با دیدن اشاره ی شهره دنبالش به خارج از ویلا می رم و بی مقدمه می گم:
=خب؟!
-هیچی...سخت راضی شد...ولی بلاخره راضی شد
دستامو با شوق به هم می کوبم:
=آخ جون...ممنون شهره جون
-ببین دختر جون...من اصلاً آدم دل رحمی نیستم...ولی متأسفانه به تو و بقیه دخترا بدجوری وابسته و دل بسته ام...دوس ندارم واستون اتفاق بدی بیفته...واسه همینه که فرزام رو راضی کردم تا از خیر تو بگذره...وگرنه اون حاضر بود پول خوبی بابت تو بهم بده
***
5فروردین راهی تهران شدیم...واقعاً خودمم از اینجا خسته شده بودم...قشنگیش به کنار...کلاً با آب و هوای شمال سازگاری نداشتم(من اینطوریم)تموم مسیر برگشت رو خواب بودم...هر چند خوابیدن تو ماشین واسم مشکل بود ولی اجباری بود که باید می پذیرفتم...تو کل تعطیلات یه بارم با علی حرف نزدم...فقط چندتا اس ام اس...همین...دل تنگش بودم ولی می دونستم حالا حالاها نمی تونم ببینمش...
-خرس قطبی...پاشو...زمستون رفت بهار اومده...گلا وا شده ...درختا سبز شده...یخا آب شده
دست شراره که بازومو گرفته بود و تکون می داد رو پس می زنم و با صدایی خواب آلود می گم:
=اینقده حرف نزن با نمک جون...یادم باشه به شهره بگم یه اسپند واسه تو دود کنه...می ترسم چشت بزنن خیار شور من
-هر هر هر...خندیدم بلبل زبون...پاشو برو تو اتاق بکَپ...رسیدیم
یه چشمو وا می کنم
=جدی؟!آخ جون...پس من برم تو اتاق بخوابم آخه تو ماشین نتونستم راحت بخوابم
-بمیرم برات مادر
ساک خودمو بر می دارم و با آسانسور می رم بالا...خواب از سرم پریده بود...ظاهراً شهره زودتر از همه ی ما وارد آپارتمان شده بود چون در نیمه باز بود...ساکمو شوت می کنم زیر تخت و از اتاق میام بیرون...رویا داشت به طرف حمام می رفت که خودمو سریع تر به حمام می رسونم و همون طورکه براش بوس میفرستم دره حموم رو می بندم...همیشه آب بازی بهم آرامش می داد...بعده 2ساعت کارم تموم می شه...مشغول خشک کردن بدنم و پونشیدن لباسام بودم که صدای پچ پچ رویا و افسانه ازپشت دره حمام به گوشم می خوره
-کی اون توئه؟!
-تمنا
-وای باز این دختره رفت حموم رو قُرُق کرد
-آره...وقتی این می ره حموم همش می ترسم آب زاینده رو خشک بشه
-حالا آب اونجا خشک نشه حتماً خودش می ره دم آب
رویا با خنده:
-آره...فرض کن الان در حموم وا بشه و تمنا قده یه بند انگشت بیاد بیرون
هر دوشون می زنن زیر خنده...با ضاهری عصبی دره حموم رو وا می کنم:
=غیبت کردنتون تموم شد؟!بفرمایید حمام صحیح و سالم در اختیار شماس
دوباره می رم می خوابم...با موهای خیس و بُرُس نکشیده...خدایی خیلی خسته بودم...سوار آسانسور می شیم...انگشتامو با اضطراب می شکونم...نمی دونم افسانه قبول می کنه که بیخیال من بشه و تنها بره...زیر چشمی نگاش می کنم....مشکوک نگام می کنه...دستپاچه می شم..هول می شم...دقیق و نکته سنج مراقب حرکاتمه
-چته پریا؟!
=هی...هیچی
-پس چرا هولی؟!
-اضطراب دارم
پوزخند می زنه
-خودتو سیا کن...دفه اولت که نیس میری دزدی
=خب...خب
-چه مرگته؟!
دلو میزنم به دریا...می گم:
=ببین افسانه من با تو نمیام
ابرو در هم می کشه...مشکوک تر از قبل نگام می کنه:
-یعنی چی بامن نمیای؟!کجا می خوای بری؟!
=من...من...هیچ جا نمی رم...فقط...فقط دیگه دزدی نمی کنم...یعنی می خوام ترکش کنم
پوزخند می زنه:
-شوخی میکنی؟!چرت نگو
=نه باورکن جدی ام
آسانسور با یه تکون کوچولو می ایسته...بیرون میایم
-پری...واضح بگو
=ببین...من واسه خلاف ساخته نشدم...ازدزدی متنفرشدم
با تمسخر می گه:
-از کی اونوخت؟!
زمزمه می کنم:
=از وقتی عاشق علی شدم
-چی گفتی؟!
=هیچی...افسان کمکم کن...من مال دزدی نیستم...
-چطور یه هو متحول شدی؟!
=تو به اونش کاری نداشته باش...فقط کمکم کن...به عنوان یه دوست و همخونه
-من چی کار باید بکنم؟!...
=من از این به بعد همش با تو میام دزدی...تکی کار نمی کنم...با باقی دخترام نمی پَرَم...با تو میام ولی کاری نمیکنم...توأم به شهره چیزی نگو باشه؟!می تونم بهت اعتماد کنم؟!
-اونوخت زیادی خوش به حالت نمی شه؟!
=افســـان
-فقط بگو چه مرگته؟!تا نگی کاری نمی کنم
بغض می کنم:
=عاشق شدم
چشاش از تعجب گرد می شه:
-پری!!!
=تمنا...افسان خیلی دوسش دارم...پسر خوبیه...می خوام مث اون باشم
-پری می فهمی چی می گی؟!تو آدم شهره ای...نمی تونی واسه خودت باشی
اشکم درمیاد:
=آره...میدونم...تو روخدا تو دیگه اینا رو به یادم نیار...گناه من چیه آخه؟!...
-تنها راهت اینه که اون فیلمو پیدا کنی
=ولی چطوری؟!
-امن ترین جا واسه این چیزا خونه اس...و امن ترین جای خونه اتاق شهره
=تو ازکجا می دونی؟!
-شهره جز به خودش به هیشکی اطمینان نداره...حتی اون این چیزا رو به صندوق امانات بانک نمی ده...فقط گاو صندوق خودش
=مطمئنی اونجاس؟!
-شک نکن
=پس چرا خودت کاری نمی کنی تا از دست شهره راحت شی؟!
-اولاً آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب...دوماً من از این وضع راضی ام ...درسته که خطر و ریسکش زیاده اما بی زحمت ترین کاره...یه جورایی هلو برو تو گلو...من نمی تونم دزدی رو رها کنم
=حالا کمکم می کنی؟!
-تا ببینم
سوار ماشین می شیم...چندتا خیابون که رد می شیم افسانه کنار می کشه و یه گوشه می ایسته
=چرا نگه داشتی؟!
-پیاده شو
=چرا؟!
-ای بابا...مگه نگفتی نمی خوای دزدی کنی؟!
=آهان...چرا چرا
-پس پیاده شو بذار برم به کار و روزی ام برسم
=افسان...ممنون...لطف بزرگی کردی در حقم
-خیله خب بابا...خودم می دونم...پیاده شو تا پشیمون نشدم
=نه غلط کردم...بای
-دعا کن موفق شم...بای
سرتکون می دم...حرکت می کنه...به رفتنش نگاه می کنم...موفق؟...نه افسانه...دعا می کنم به خودت بیای...بیخیال دزدی بشی...نه دعا می کنم که یه پول و پله ی حسابی به جیب بزنی نه اینکه گیر پلیس بیفتی...فقط دعا می کنم به خودت بیای...به عقب می چرخم...کلانتری شماره ی؟؟؟ضربان قلبم تند می شه...یه فکر مث خوره می اُفته به جونم...برم خودمو معرفی کنم...برم به همه چیز اعتراف کنم...برم خودمو تحویل پلیس بدم...
-خانم کاری داشتین؟!
سر بلند می کنم...واه من کی اومدم جلو کلانتری؟1...کی تصمیم به حرکت گرفتم که حالا اینجام؟!گیج و منگ به پسری که پیرهن و شلوار سبزه تیره پوشیده و توی اتاقک کوچکی ایستاده نگاه می کنم:
=بله؟!
کلافه حرفشو تکرار می کنه:
=می پرسم امری داشتین؟!الان 10دقیقه اس بیحرکت اینجا ایستادین!!!
بدون اینکه بفهمم زل می زنم به صورتش و خیره خیره و متفکر نگاش می کنم...من واسه چی اومدم اینجا؟!آهان میخواستم خودمو معرفی کنم...یه صدا که این بار مزاحم نیست بهم هشدار می ده...
"خر نشی یه وقت!!!اگه خودتو معرفی کنی علی همه چیو می فهمه و ازت متنفر می شه اونوخت علی رو که از دست می دی هیچ...تازه باید چند سال آب خنک بخوری"
"ولی ولی اون در هر صورت می فهمه من خلافکارم"
"آره ولی اگه از زبون خودت بشنوه بهتره تا اینکه بهش خبر بدن جنابالی خلافکار بودی،غیره اون شاید اگه دلایلت رو بفهمه ببخشتت"
آره منطقی بود...شاید اگه می رفتم و خودمو تحویل پلیس می دادم دیگه هیچوقت علی رو نمی دیدم...با این فکر سرمو بلند میکنم:
=نه...ببخشید کاری نداشتم
ازش دور می شم وبا خودم فکر می کنم چه خوب شد که امروز لنز آبی نذاشته بودم...آخه عکسمو خیلی ازکلانتریا داشتن و ممکن بود شناسایی بشم...
صدای زنگ موبایلم بلند میشه...افسانه اس
=بله؟!
-پری کجایی بیام دنبالت؟!
می ترسم:
=پشیمون شدی افسان؟!
-نه بابا...می خوام بیام دنبالت بریم خونه...اگه جدا جدا بریم شهره شک می کنه...باید با هم باشیم
=چیکار کردی؟!
-یه لقمه ی چرب و نرم به جیب زدم
=چه زود
-آره...طرف پیرزن بود...واسه همین خیلی راحت کیفشو زدم... لامصب از سر و روش طلا و جواهر آویزون بود
پیرزن...ضعیف...ناتوان...می پرسم:
=آسیبی که بهش نرسوندی؟!
-نه آنشرلی جون...خیالت تخت...خش بر نداشت
=خیله خب...من همونجا که جدا شدیم ایستادم...منتظرم...زود بیا
-باشه...بای
=بایحدود یه ماهی می شد که ترک عادت کرده بودم...ترک گناه...ترک دزدی...هر روز با افسانه می رفتیم بیرون و چند خیابون پایین تر یا بالاتر از هم جدا می شدیم...حدود یه ماه قبله عید و یه ماه بعده عید بود که علی رو ندیده بودم...2ماه...بی تاب دیدنش بودم و از این اعتراف به خودم ترسی نداشتم...تو کل این 2ماه تقریباً هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم...شاید 5دقیقه...و توی این 5دقیقه نه اون می تونست دل تنگی و احساسشو پنهان کنه نه من می تونستم جلوی فوران احساسمو بگیرم...هر دومون خودمونو لو داده بودیم...و من برای اولین بار با تموم احساسم با یه پسر حرف می زدم...یه پسر که برای من معمولی نبود...
...
از افسانه جدا می شم...نگاه سرگردونم دور و اطرافم می چرخه...خدایا...حالا چیکار کنم؟!...باید الاف و بی کار توی خیابون بچرخم تا افسانه بیاد دنبالم و با هم بریم خونه...پوف...دستامو توی جیب مانتوم می کنم و سرمو می اندازم پایین...یه پسره داره از رو به روم میاد:
-شوهر نمی خوای خوشگله؟"!
=غلام می خوام...پایه ای؟!
-غلامتیم
نزدیک می شه...أه منه احمق فکر میکردم اگه اینو بگم بهش بر می خوره و گورشو گم میکنه...نگو پر روتر شد...دستمو تو هوا تکون می دم یعنی برو دنبالت کارت...وشکر خدا واقعاً بیخیال می شه و میره دنبال کارش...دوباره راه می رم و دوباره از جلو اون کلانتری رد می شم و دوباره تموم وجودمو دودلی پر می کنه...بین رفتن و موندن...و مث همیشه موندن رو ترجیح می دم...
نگام می اُفته به یه زن با عینک بزرگ مشکی و عصای سفید...وعلی میاد تو ذهنم...کار خیر...نیکی...کمک به ضعفا...نیازمندان...به خودم میام...دارم می رم طرف اون زن...زیر بازوشو می گیرم:
=اجازه بدین من کمکتون می کنم
به طرف منبع صدا می چرخه و لبخند می زنه...توی دستش چندتا پلاستیک میوه و جعبه اس...چندتاشو از دستش می گیرم و با چندتا ایما و اشاره به راننده ها از روی خط کشی عابر پیاده می گذریم...
=کجا می خوای بری خانم؟!
-می خوام همینجا یه تاکسی بگیرم برم دربند...خونم اونجاس
=من براتون تاکسی می گیرم
-خدا خیرت بده دخترم...ایشالا خوشبخت بشی
لبخند می زنم:
=ایشالا
جلو دومین تاکسی ای که داره می گذره دست تکون می دم:
=دربست...دربند
تاکسی کمی جلوتر می ایسته...سرمو از پنجره می بَرَم داخل و می گم:
=آقا...خدا خیرتون بده...این خانم نابینا رو تا خونشون برسونین
-باشه آبجی...بگو بپره بالا
در رو وا می کنم و کمکش می کنم تا سوار شه...دوست دارم کرایه اش رو خودم حساب کنم اما...اما نه از مال دزدی...دیگه دوست ندارم مال دزدی وارد زندگی کسی بشه...خواه ناخواه...!!!
=شرمنده خانوم...من پول به اندازه کافی همرام نیس...نمی تونم کرایه تونو حساب کنم
-اشکال نداره دخترم...تا همین جام خیلی کمکم کردی...ازت ممنونم...اُمیدوارم عاقبت به خیر بشی
=منم اُمیدورام
-آبجی حرکت کنم؟!
-آره آقا...حرکت کن...خدافظ دخترم...بازم ممنون
=خواهش می کنم...خدانگهدار
نفس عمیقی می کشم...شادی و لذت عجیبی زیر پوستم می دوه...اولین کار خیرعمرم بود...نمی دونستم کار خیر تا این حد لذت بخشه وبه آدم حس مفید بودن می ده...خوش به حال علی!!!اولین بار بود که من پیش قدم می شدم...پیش قدم واسه حرف زدن...واسه شنیدن صداش...دکمه ی callرو فشار می دم...تا تماس برقرار بشه صد بار آب دهنمو قورت می دم...صدبار لبمو گاز می گیرم...ده بار نفس عمیق و پر از التهاب می کشم...ده بار قلبمو توی مشتم می گیریم بلکه کمی آروم بشه...اما...چیزی از شور و هیجانم کم نمی شه...یه بوق...دو بوق...
-الو؟!
صداش یه جوری بود...شاد بود نه زیاد...انگار بدموقع مزاحمش شده بودم
=الو...سلام
-سلام تمنا خانوم...از این ورا...یادی از ماکردی؟!!!
=چیه؟!گله داری؟!یا شایدم مزاحمم؟!...فقط خواستم احوالتو بپرسم...مشغول بودی؟!
-آره...داشتم یه پرونده رو مطالعه می کردم...
=پس شرمنده...بد موقع مزاحمت شدم...کاری نداری؟!
-ای بابا...چرا زودی ناراحت می شی...دیگه کارم تموم شده بود...
خمیازه می کشه
-اگه بدونی چقده خستم...چقده خوابم میاد
=مرد قانون شدن این دردسرا و مشکلاتم داره دیگه

-آره...الان 5 روزه نخوابیدم...ولی...بیخیال...
عادت کردم...خب...چه خبر خانوم؟!
یه طوری می شم...به این خانوم گفتن پر از محبتش عادت دارم اما...بازم مث اولین باری که این کلمه رو با این لحن از زبونش شنیدم،دلم زیر و رو می شه و یه لبخند می شینه رو لبام
=خبرخاصی نیست...
یه دفه صداش پر از هیجان می شه...حس می کنم از روی صندلی پا می شه و با چند قدم بلند خودشو به پنجره می رسونه و پنجره رو وا می کنه،یه نفس عمیق می کشه و با یه لبخند گشاد می گه:
-راستی تمنا...دارم دایی می شم
دهنم از تعجب وا می مونه...چی؟!دایی؟!یعنی خواهرش، شادی بارداره؟!اینا که 6ماه بیشتر نیس ازدواج کردن...تفکراتم به کلمات تبدیل و به زبان جاری می شه
=شوخی می کنی؟!اونا که 6ماه پیش ازدواج کردن...
-خب دیگه...
وبه دنبال این حرفش خنده ی ریز و پر شیطنتی می کنه که لپای من از خجالت سرخ می شه...
-حالا نمی خوای به من تبریک بگی؟!
=آره...مبارکه...فقط شوکه شدم...زود بود
-آره...من که خیلی خوشحالم...از حالا دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز
=نگفتی...دختره یا پسر؟!
-تازه ماهه اوله...معلوم نیس
=اوکی
-ببین تمنا...من دیگه نمی تونم حرف بزنم...ظاهراً سرهنگ منو خواسته...
=می فهمم...بازم تبریک...
-خوشحال شدم که صداتو شنیدم...به امید دیدار
=خدافظ
گوشی رو قطع می کنم...از ته دلم شادم...علی...پلیس جوان من!!!...علی پر از شیطنت و غرور...پسرک دلسوز و مهربون داره دایی می شه...
نفس عمیق و پر هیجانی می کشم و همراه با یه لبخند پت و پهن چشامو می بندم...خدایا نمی خوام رویا بافی کنم...نمی خوام خیال پردازی کنم...نمی خوام باچارتا کلمه ی احساسی گول بخورم اما...اما...شاید...شاید منم دارم زن دایی می شم!!!!!!!!!!!!!!!!!-کجا می خوای بری؟!
دست دراز شده ام به طرف دستگیره ی در،تو هوا خشک می شه...به عقب می چرخم...شهره دست به کمر با یه اخم نافُرم توی پیشونی پشت سرم واستاده...
=امروز مگه جمعه نیس؟!
-خب؟
=از دزدی ام که خبری نیس
-که چه؟!
=می خوام برم بیرون
-منظورت از بیرون دقیقاً کجاس؟!
=جای مشخصی نداره...فقط دوست ندارم تو این چاردیواری باشم...هواش داره خفم می کنه
-چرا با یکی از دخترا نمی ری؟!
=دوست دارم تنها برم...توام نمی تونی جلومو بگیری...چون جمعه ها مال خودمم نه مال تو...اینو خودت گفتی...یادت نیس؟!
نفس حرصیش رو به صورت یه پــــــــــــــــــــــــ وف کشیده بیرون می ده:
-خیله خب...فقط زود برگرد
=سعی می کنم
ساعت 10صبح بود ...این همون جمعه ای بود که علی قولشو بهم داده بود...همون جمعه ای که قرار بود بریم خونه ی سالمندان...
از آسانسور بیرون میام...شور و شوق دیدن علی بعد از2ماه و اندی راه نفسمو گرفته...احساس می کنم جای زمین پا روی ابرها می ذارم...به قولی توی پوست خودم نمی گنجم...
دوباره می رم تو همون خیابون سابق...محل قرار...دست به سینه به دیوار تکیه می دم...برام سخته بعده این مدت باهاش رو به رو بشم و تو چشاش نگاه کنم...اما به این حسم اهمیتی نمیدم...تنها به حس شور و شوق دیدارش پر و بال می دم... باصدای جیغ مانند لاستیک یه ماشین روی آسفالت خیابون از جا می پَرَم و وحشت زده سرمو بالا میارم...علی...پاترول مشکی...عینک آفتابی بزرگ...لب های خندان...همه و همه باعث تندتر شدن ضربان قلبم می شه.نفس حبس شده ام رو فوت می کنم و سوار می شم
=سلام خان دایی
-سلام...خدایی خیلی باحال می ترسی دختر...راستی خوبی؟!خوشی؟!چه می کنی با غم فراق و دوری ما؟!
با دیدن چشمای گرد من می خنده:
=خیله خب بابا شوخی کردم چشاتو اون طوری نکن برا من...ولی خدایی خیلی دلم برات تنگ شده بود تمنا
سرمو به سمت شیشه می چرخونم تا سرخی گونه هامو نبینه و متوجه کیلو کیلو قندی که تو دلم آب می کنن نشه...صد بار دهن وا می کنم تا بگم
"منم دلم برات تنگ شده بود"ا
ما چیزی جز آه از دهنم خارج نمی شه...
-تو نمی خوای چیزی بگی؟!
از عالم خیال و توهماتم بیرون میام و گیج می پرسم:
=هــــــــــــان؟!
-هیچی...گیج می زنیا...بیخیال...راستی...
یه دستشو سمت داشبورد دراز می کنه...دره داشبورد رو وا می کنه و یه بسته ی قلبی شکل پره شکلات های رنگارنگ بیرون میاره:
-اینم شیرینی دایی شدنم...مخصوص تمنا خانوم
م=ممنون
-امم...امممم...تمنا...یه مشکلی هس...
با نگرانی می پرسم :
=چی؟!چه مشکلی؟!
-ببین...ما که بریم اونجا...وقتی همه تو رو در کنار من ببینن کنجکاو می شن بفهمن تو کی هستی و چه نسبتی با من داری؟!...منم دوست ندارم کسی بدونه ما با هم دوستیم...نظر من اینه که به همه بگیم تو نامزد منی...اینطوری بهتره...البته اگه تو ناراحت نمی شی...نظرت چیه؟!
ناراحت؟!...من از خدامه که نامزد تو باشم...حتی اگه دروغ باشه...نفس عمیقی می کشم و باظاهری بی تفاوت می گم:
=باشه...مشکلی نیس...فقط چند ساعته
-ممنون
=چقد دیگه مونده؟!
-10دقیقه دیگه می رسیم
کل اون 10 دقیقه رو هر دو سکوت می کنیم...بلاخره می رسیم...یه ساختمون خیلی بزرگ که بیشتر به عمارت شبیه...با یه در بزرگ به رنگ سفید و طلایی...و یه تابلو بزرگ که سر در عمارت نصب شده و روش نوشته"آسایشگاه سالمندان گنجینه ی زندگی" و یه نگهبان که با دیدن پاترول مشکی علی مشتاقانه و با یه لبخند پت و پهن به استقبال میاد...
...علی یه تک بوق می زنه که نگهبان با عجله راه ورودش به عمارت رو وا می کنه...کمربندمو وا می کنم...علی خم میشه و از صندلی عقب 3تا جعبه شیرینی خیلی بزرگ بر می داره
=اینا چیه؟!
-شیرینی به دومناسبت...یک:دایی شدن اینجانب...دو:نامزدی بنده با شما...
و یه چشمک تمنا کُش می زنه که دلم قیلی ویلی می ره
کوچکترین جعبه ی شیرینی رو به دست من می ده...نگهبان با یه لبخند پدرانه به سمتمون میاد:
-سلام علی آقا...خیلی خوش اومدین...هفته ی قبل تشریف نیاوردین نگران شدیم
علی دستی که جعبه های شیرینی رو نگه داشته کمی از بدنش دور می کنه و با یه دست اندام نحیف پیرمرد رو به آغوش می کشه و پیشونی پرچینش رو می بوسه:
-سلام بابا حسین خودم خوبی؟!گله نکن که ناراحت می شم...درگیر کارم بودم وگرنه من هیچوقت شماها رو تنها نمی ذارم...در ضمن چند بار بگم اینقدر لفظه قلم با من حرف نزن...تو با پسرتم اینطوری حرف می زنی؟!
-شرمنده...چشم...دیگه اینطوری حرف نمی زنم
و بعد پرسان به من نگاه می کنه...سرمو به نشونه ی سلام آروم تکون می دم...لبخندپدرانه ای می زنه و می گه:
-به سلامتی خبریه؟!
علی با یه خنده از ته دل و پر محبت به من نگاه می کنه:
-آره...اونم چه خبرای خوبی
صورتمو پشت جعبه ی شیرینی پنهان می کنم تا متوجه ذوق زدگی ام نشه...
-پس به سلامتی...مبارکه
دست پشت کمر بابا حسین می ذاره:
-بریم پیش بقیه تا براتون بگم چی شده
-اتفاقاً خیلی خوش موقع اومدین...همه یه جا جمع شدن تو محوطه عمارت
شونه به شونه ی علی حرکت می کنم...از این همراهی حس خوبی بهم دست می ده...یه دفه از بین چندتا درخت وگل و بوته یه پیرمرد ذوق زده به طرف ما میاد:
-وای ببینید کی اینجاس...پسرم...علی اومده
و بعد حدود70تا پیرمرد پیرزن که با هم به سمت ما هجوم میارن و علی که با محبت پدر بزرگ ها رو به آغوش می کشه و با مهر و عطوفت گوشه ی روسری مادر بزرگ ها رو می بوسه...بعده ابراز محبت و شادی نوبت کنجکاوی در مورد من می شه...از بین جمعیت فقط این سوال پرسیده می شد:
"پسرم این خانوم کیه؟!"
اینقد تند تند و بی وقفه این سوال رو تکرار می کنن که علی بیچاره فرصت نمی کنه دهن وا کنه...خانوم سهرابی که مسئول اونجا بود با صدای بلند می گه:
-خواهشاً ساکت...بذارید آقای احمدی حرفشونو بزنن
و رو به علی می گه:
-بفرمایید آقای احمدی
علی با یه لبخند:
-این خانوم تمنا حقیقی هستن...نامزد بنده
یه دفه صدای کل کشیدن چندتا خانوم بلند می شه و من از شدت خوشی و هیجان زانو هام سست می شه و تحمل جعبه ی شیرینی سخت!!!
-مبارکه...به سلامتی
-ماشالا ماشالا...چقده ناز و خانومه...چشام کف پاش
-سلیقه ات حرف نداره پسرم...ماشالا چقد خانوم و خوشگله
-خیلی به هم میاین...پای هم پیر شین مادر
-ایشالا خوشبخت بشین
و من که از این تعریف ها به اوج می رسم و علی که با محبت و تحسین منو برانداز میکنه و به نشونه ی تأیید سرتکون می ده و من که آرزو می کردم روزی این حرفا به واقعیت تبدیل بشه"خیلی به هم میاین...پای هم پیر شین...ایشالا خوشبخت بشین"...

و بعد آغوش گرم مادربزرگ های مجلس بود که از من پذیرایی کرد و تعریف و تمجید دوباره و اینکه در همه حال همراه علی باشم و اونو تنها نذارم و من که با خودم فکر می کردم زندگی تمنا بدون علی معنا نداره...!!!
بلاخره مراسم تبریک گویی و تعریف و تمجید و ابراز شوق و شادی به پایان می رسه...علی با شادی دره جعبه های شیرینی رو باز می کنه و یکی شو به دست من می سپاره و می گه:
-البته این شیرینی دو مناسبت داره...یکیش نامزدی من و تمنای عزیزم و یکی دیگه اش...دایی شدن بنده
و دوباره صدای دست و شادی بلند می شه و سیل تبریکات به سمت علی روان...
بعد از تعارف شیرینی به همه خانوم سهرابی رو به علی می پرسه:
-خب آقای احمدی...نمی خوای بگی با تمنا خانوم کجا و چه جوری آشنا شدی؟!
علی چشمای پر از گرما و محبتش رو به صورت من می دوزه و دستامو توی دستاش می گیره و می گه:
-والا روز عروسی خواهرم بود...داشتم می رفتم که کت و شلوارمو از خشک شویی تحویل بگیرم که یه دفه دیدم یه دختر خانوم هراسان کنار خیابون واستاده... برام دست تکون داد که منم نگه داشتم...گفت که یه آقایی مزاحمش شده و ازم خواست که نجاتش بدم...منم قبول کردم تا یه جایی برسونمش...اونجا بود که با دیدن چشمای سیاهش دلم لرزید و بعد یواش یواش منو اسیر و عبید خودش کرد...حالام اونقدر دوستش دارم که حاضرم جونمو براش بدم
دروغ یا اغراق نیس اگه بگم اون لحظه با شنیدن اون حرفا از زبون علی سرم تا روی سینه خم شده بود و از خجالت رنگم شده بود عین لبو و فقط دوتا بال گنده نیاز داشتم تا از شادی پرواز کنم و برم تا آسمون و از خدا تشکر کنم ولی...ولی این حرفا همش دروغ بود...ما داشتیم نقش دوتا عاشق دل خسته رو بازی می کردیم...این واقعیت تلخ بود که منو از اوج به زیر کشید...
...
بلاخره بعده چندساعت خدافظی می کنیم و از عمارت خارج می شیم...هر دو سکوت می کنیم...انگار هر دو از هم خجالت می کشیم...یه جور حس غریبی بینمون در جریانه که درکش نمی کنم...
ازهم جدا می شیم...با یه خدافظی خیلی سرسری و بدون نگاه کردن به همدیگه!!!...با کلید در رو وا می کنم و کفشامو توی جا کفشی کنار در ورودی می ذارم...شهره با دیدن چهره ی گلگون اما غمگین من اخم می کنه... تازگیا حس می کنم بهم مشکوک شده...باید بیشتر مراقب باشم...
حاضر و آماده از اتاق میام بیرون:
-بریم افسانه
افسانه با چشم و ابرو به شهره اشاره می کنه و سر تکون می ده...چشامو می چرخونم سمت چپ...شهره ریز و موشکافانه منو برانداز می کرد
=چی شده؟!
-تو از امروز با افسانه نمی ری دزدی
رنگ صورتم می پره:
=چرا؟!من دوست دارم با اون باشم
-من کاری به دوست داشتن تو ندارم...همین که گفتم...افسانه خودش تنها می ره...توام با شراره می ری
=چی؟!...ولی...
-حرف اضافه موقوف...من دستور دادم توام باید بگی چشم
دستامو از خشم مشت می کنم و از بین دندان هام غرش می کنم:
=خیله خب...باشه
-نشنیدم بگی چشم
نفس تند و داغمو فوت می کنم بیرون:
=چ..شم
شهره پوزخند می زنه:
-حالا می تونی بری
و به شراره اشاره می کنه...شراره مث یه مامور که می خواد یه متهم رو همراهی کنه تا فرار نکنه،دست دور بازوی من می اندازه...نگاهی به چهره ی پر از تأسف و نگرانی افسانه می اندازم و همراه شراره از خونه می زنیم بیرون...سوار آسانسور می شیم...باید یه کاری کنم...باید خودمو نجات بدم...نباید دیگه دزدی کنم...خدایا کمکم کن...خودت یه راه چاره بذار پیش پام...هوامو داشته باش...تمنا فکر کن...یه کم فسفر بسوزون...از آسانسور بیرون میایم...یه فکر آنی باعث می شه کاملاً عمدی مچ پامو بچرخونم و...درد مث صاعقه کل بدنمو فرا می گیره...فریاد بلندی می کشم و روی زمین ولو می شم...شراره کنارم زانو می زنه:
-چی شدپریا؟!
=تمنا...تمنا...
-خیله خب...تو این وضعیت واسه من غلط املایی می گیره...می پرسم چه مرگته؟!
=نمی بینی...پام پیچ خورد...خیلی درد می کنه...فکر کنم در رفته
تو همین لحظه دره آسانسور وا می شه و افسانه میاد بیرون و با دیدن ما کف پارکینگ با نگرانی به سمتمون می دَوه:
-چی شده...تمنا؟!
-هیچی...خانوم سر به هوا پاش پیچ خورده...الانم نمی تونه راه بره
افسانه نُک انگشتاشو روی مچ پای متورم و دردناکم می کشه که فریاد بلند و از ته دلم کل ستون های گرد پارکینگ رو می لرزونه...
-گمون کنم در رفته...باید ببریمش بیمارستان جا بندازه
-خیله خب...پس تو اونطرفش رو بگیر تا با هم بلندش کنیم
دست راستم دور گردن افسانه و دست چپم دور گردن شراره بود...به سختی بلند می شیم...با هر برخورد نُک پام به زمین،حس اینکه دارم روی صدها هزار سوزن یا خورده شیشه راه می رم،بهم دست میداد!!!
برای اولین بار بودکه این همه درد رو به جون می خریدم...با رسیدن به ماشین افسانه در ماشین رو وا می کنه و دوباره کمکم می کنه تا سوار شم...روی صندلی عقب دراز می کشم و چشامو می بندم...ماشین حرکت می کنه...درد پام با تکون های ماشین بیشتر می شه...شراره با شهره تماس می گیره و می گه که چه اتفاقی واسه من اُفتاده...
ماشین توقف می کنه...چشامو وا میکنم...شراره دره ماشینو وا می کنه و کمکم می کنه تا برم پایین...با آخ و اوخ پیاده می شم...اولش چندتا عکس از پام می گیرن و بعد...بعد از تأیید در رفتگی پامو جا می اندازن.
وای که چقدر درد داشت...توی بغل افسانه واسه چند لحظه از حال می رم...بعده آتل بندی به خاطر ضعفم می رم زیر سرم و یه مُسکن که واسه چند ساعت دردمو خفه می کنه...!!!

 افسانه با دست آزادش کلید توی قفل می اندازه و در رو وا می کنه... هر دو،تا کنار کاناپه منو همراهی می کنن...روی کاناپه ولو می شم...شیلا و رویا خونه نیستن و شهره...از نوری که از اتاقش میاد معلومه که خونه اس...خم می شم و با نُک انگشت به آرومی پامو مالش می دم...بدجوری می سوزه و درد می کنه...اما تحملش می کنم...شراره و افسانه مشغول مالش دادن گردن خسته و دردناکشون هستن...آخه از توی پارکینگ تا اینجا سنگینی تنمو انداخته بودم رو گردن این دوتا...
=بچه ها ممنونم...واقعاً زحمت کشیدین و خسته شدین
-عصر عالی متعالی!...تازه خانوم یادش اومده تشکر کنه!!!
=می دونی چیه؟!...کاری که انجام ندادین...وظیفه ی انسانی تون بود...من تشکرمو پس می گیرم!!!
-خیلی رو داری به خدا...تو روزمفید ما رو خراب کردی...باعث شدی نتونیم روزی حلال بدست بیاریم
و به دنبال این حرف با یه قهقهه ی بلند پا می شه:
-من خیلی خسته ام...میرم بخوابم
با رفتن شراره،افسانه کنارم می شینه و صورتشو تا حد امکان جلو میاره و زل می زنه تو چشام:
-از عمد این کارو کردی نه؟!
سرمو به علامت مثبت تکون می دم
-این دفه رو قسر در رفتی...بعد می خوای چیکار کنی؟1
نفس عمیقی می کشم و بدون حرف به رو به رو نگاه می کنم
-یه بار جستی مَلَخک...دوبار جستی مَلَخَک...
حرفشو قطع میکنم:
=آخر به دستی مَلَخَک...آره خودم اینا رو بهتر از هر کسی می دونم ولی خب می گی چی کار کنم؟!هــــــان؟!
شونه بالا می اندازه:
-مشکله توئه...باید اون فیلمو پیدا کنی
نفس داغمو با حرص بیرون می دم و با تکیه به دسته های مبل به زور پا می شم ...باکمک در و دیوار لنگان لنگان خودمو به اتاقمون می رسونم و روی اولین و دم دست ترین تخت دراز می کشم...تخت شیلا بود...واقعاً حق با افسانه بود...حالا چیکار کنم؟!...این پا فوقش چند هفته منو خونه نشین می کنه ولی بعدش چی؟!ای خدا...نمی شه یه راه چاره بذاری پیش پام؟!!!خدایا...منو از بند شهره رها کن.قول می دم دیگه هیچی ازت نخوام...ای خدا...ای خدای مهربون...
همونطور مشغول رازو نیاز با خدا هستم که در وا می شه...نوری که از بیرون اتاق می تابه فضای نیمه تاریک اتاق رو کمی روشن می کنه و قامت شهره از پس نور و بین چارچوب در نمایان می شه...با یه نگاه نافذ،جستجوگر و باهوش که بین نگاه متفکر من در نوسانه...
-حواسم بهت هست...مشکوک می زنی...
اینو می گه ومی ره...من می مونم و من...هراسان...متفکر...درمانده. .صدای آلارم موبایلم بلند می شه...آهنگ کلاه قرمزی بود...پتو رو تا پیشونی بالا میارم و بالشمو از دو طرف روی گوش هام فشار می دم...خفه شو...تو رو خدا خفه شو...خوابمو به هم نزن...بذار استراحت کنم...آی پام!!!...
صدای کلاه قرمزی قطع میشه...آخی...خدا امواتت رو بیامرزه...راحت شدم...پتو رو تا گردن پایین می کشم که دوباره صدای مزاحم کلاه قرمزی بلند می شه...وایــی...با عصبانیت گوشی رو چنگ می زنم و دکمه ی اتصال رو فشار می دم:
=بله؟!
-الو...تمنا...
صدای علی بود...با تعجب گوشی رو از صورتم فاصله می دم...آره...شماره ی علیه...عاطفه!!!ولی اون چرا این موقع زنگ زده؟!بدون شک الان تو اداره اس...لبخند می زنم...عصبی نیستم که هیچ،خیلیم آروم و ریلکسم و البته شاد!!!
=بله؟!
-سلام...خوبی؟!صدات چرا خواب آلوده؟!
=سلام...ممنون...تو خوبی؟!...آخه خواب بودم
-ساعت5 عصر چه وقته خوابه دختر؟!...راستی تو چرا از دیروز تا حالا جواب تلفن هامو نمی دی؟!اتفاقی افتاده؟!
=چی؟!مگه تماس گرفته بودی؟!
-بعله...بیش از 20 بار!!!نگفتی چرا؟!
=آخه از ساعت9 دیروز تا الان که ساعت 5هس خواب بودم!!!
-چی؟!شوخی می کنی؟!
=نه به جان خودم...دیروز پام پیچ خورد و استخونش در رفت...رفتیم بیمارستان و اونجا پامو جا انداختن...بعدم واسه درد پام چندتا مُسکن خوردم...این شد که تا الان خواب بودم...
صداش مهربون تر و ملایم تر به گوش می رسه:
-الان بهتری؟!
خواستم بگم صداتو که شنیدم دردمو فراموش کردم اما نگفتم...
=آره...فقط کمی ذوق ذوق می کنه
-آره می دونم منم تجربه دارم...ایشالا که زود خوب بشی...شرمنده تمنا جان دیگه باید قطع کنم...با من کاری نداری؟!
=نه
-پس فعلاً
=خدافظ
-خدافظ و به اُمید دیدار
چشامو می بندم...دیگه خوابم نمیادبدبختانه بعده 5هفته تونستم روی پام بأیستم و راه بِرَم...توی این 5هفته هر روز با علی تلفنی حرف می زدم و روز به روز به دلتنگی هام اضافه می شد...هر روزکه می گذشت غمگین و غمگین تر می شدم...چون با خوب شدن پام مجبور می شدم دوباره برم سراغ دزدی...سراغ خلاف...به هیچ وجه نمی خواستم توبه ام رو بشکنم...نمی خواستم بد بشم...من برای با علی بودن باید از خودم جدا می شدم...از تمنای بد جدا می شدم اما...اما...
***
اوایل تیر بود و هوا گرم...شب قبل شهره خبر داده بود که فردا عصر خونه نیس...منم سوء استفاده جو و دنبال یه فرصت برای دیدن علی!...
همون شب به علی خبر دادم و اونم گفت که مرخصی زیاد طلب داره و اینکه فردا یه مرخصی 3ساعته می گیره تا همدیگه رو ببینیم...دیگه از شادی سر از پا نمی شناختم...انگار رو ابرا راه می رفتم...بیشتر از یه ماه بود که ندیده بودمش وشدیداً مشتاق و دل تنگ دیدنش بودم...
با رفتن شهره خونه خالی شد...هیشکی خونه نبود جز منو افسانه...با وجود مخالفت های زیاد افسانه از خونه می زنم بیرون...برام عجیب بود که بعد از مدتها خونه نشینی هیشکی ازم نخواست بِرَم دزدی...با بی تفاوتی شونه بالا می اندازم...بی خیال...مهم نیس...الان تنها چیز مهم واسه من علیه...فقط علی...
حسابی توی افکرام غرق بودم...اصلاً نفهمیدم چطوری خودمو به خیابون محل قرار رسوندم...دیشب تصمیم گرفته بودم...یه تصمیم خیلی مهم...اما توی عملی کردن تصمیمم شک داشتم...ذهنم درهم برهم و نامنظم بود...فکر کردن به تصمیمم و دلهره ام...فکر کردن به علی و احساسم...فکر کردن به شور و اشتیاق دیدنش...همه و همه ذهنمو درگیر کرده بود...علی زودتر از من اومده بود و توی ماشین منتظرم بود...سوار ماشین می شم...نه من عینک بزرگ و سیاه به چشم دارم نه اون...انگار هر دو از برملا شدن احساساتمون پیش دیگری واهمه و ترسی نداریم...و من خدا رو شکر می کنم از اینکه قدرت اینو دارم که احساسات آدما رو از تو چشاشون بخونم...
سلام آقا پلیسه
-سلام تمنا خانوم سر به هوا...خوبی؟!...پات در چه حاله؟!
=ممنون خوبم...پامم خوبه...تو خوبی؟!
-ای اگه تو بذاری خوبم
چیزی نمی گم و غرق می شم تو نگاه مشتاق و دل تنگش...خدایا!مگه اینکه احمق باشم و نتونم این همه عشق و احساس رو از چشای علی بخونم...من مطمئنم این چشما که همیشه برق غرور توش می درخشید حالا رام من شده...من مطمئنم که این قلب به تسخیر من در اومده...من مطمئنم...مطمئنم تنها کسی که بر قلب و روح این پسر فرمانروایی می کنه منم...تمنا حقیقی...
علی زودتر از من به خودش میاد...نگاه تب آلودشو از چشام می گیره و می پُرسه:
-با یه بستنی موافقی؟!
سر تکون میدم:
=آره
یه بستنی یخ شاید می تونست کمی از التهاب درونمو کاهش بده
ماشین حرکت می کنه...یه دقیقه...دو دقیقه...شور و اشتیاقم جاشو به اضطراب و دلهره می ده...
دسته های کیفمو با اضطراب زیر نُک انگشتام می فشارم...احساس سرما می کنم...آب دهنم تلخ و بد مزه اس...زیر چشمی به علی نگاه می کنم...زل زده به رو به رو...به دلِ جاده...اکسیژن کم میارم...انگار خلاء فضای ماشین رو پر می کنه...شیشه رو پایین می کشم و سرمو بیرون می بَرَم و چند نفس عمیق و پشت سر هم می کشم...آخیش بهتر شدم...بر می گردم...علی داره نگام می کنه:
-خوبی تمنا؟!
سر تکون می دم:
-آره...خوبم
دستشو سمت ضبط ماشین دراز می کنه...صدای خوش خواننده می پیچه تو ماشین...چقدر آشناس...پویا بیاتی
جز تو که دنیامو بغل کردی
حال منو هیشکی نمی پرسه
من با تو از هیچی نمی ترسم
هرجا تو باشی من دلم قرصه
بیخیال حس و حال آهنگ بودم...اینقده حالم بد بود که به چیزی جز تصمیمم فکر نکنم...باید به علی می گفتم...باید بهش می گفتم من کی هستم...اون باید همه چیز رو بدونه...آره...نباید شک کنم...به هر حال اون یه روز می فهمه...
به زور و با هزار جون کندن بلاخره دهن وا می کنم:
=علی...علی می خوام یه چیزی بگم...یه اعتراف
همون طور که به رو به رو نگاه می کنه می گه:
-هیس...چیزی نگو تمنا...نذار حس و حالم خراب بشه...این سکوت بینمون رو دوست دارم...اعتراف باشه واسه بعد...الان وقتش نیس
چی؟!منظور علی چی بود؟!از حرفم چه برداشتی کرده بود؟!نکنه...؟!
آره حتماً اون پیش خودش فکر کرده من می خواستم به عشقم اعتراف کنم...اما اون که نمی دونست اعتراف من بیشتر از اینکه لذت بخش و دل نشین باشه تلخ و وحشتناکه...
-گوش کن تمنا...این آهنگ رو من خیلی دوس دارم...قشنگه نه؟!
اندازه ی دریا عطش دارم
این سینه اُقیانوس آشوبه
امشب بذار از اشک خالی شم
من عاشقم ، گریه واسم خوبه

من با تو دوران خوشی دارم
دلچسبه مثل لحظه ی دیدار
هروقت دیدی جونمُ میخای
دستت رو از رو قلب من بردار

من تازه فهمیدم تو کی هستی
قلبم داره دنبال کی میره
بین من و آغوش پر مهرت
این عشقه که تصمیم می گیره

ومن با همه ی وجودم گوش می سپارم به آهنگی که علی می گفت خیلی دوستش داره...نمی دونم چقد می گذره که ماشین متوقف می شه...از دنیای رویایی خودم بیرون میام...علی به سمت چپ خم شده بود و مشغول باز کردن کمربندش بود
=ولی من حرف دارم علی
-الان زوده
=چی؟!چی زوده؟!...تو اصلاً می دونی من چی می خوام بگم؟!...حرف من خیلی مهمه
-پـــوف...باشه ولی اینجا نه...
از ماشین پیاده می شیم...یه کافی شاپ دنج و راحت...فضای اسپرت و شیک...با یه موسیقی بی کلام و آرامش بخش...پشت یه میز 2نفره می نشینیم...هر دو بستنی شکلاتی سفارش می دیم...
-خب بگو...من منتظرم
یه دفع قلبم هُری پایین می ریزه...چی می گفتم بهش؟!...چی بگم که عصبی نشه؟!...چطوری بگم که ازم متنفر نشه؟!...چطوری حقیقت رو بهش بگم؟!...اگه ازم دلسرد شد چی؟!...خدایا پشتم باش...دستمو با تشویش به بدنه ی ظرف بستنی می فشارم...حس می کنم الانه که زیر التهاب و داغی دستم بستنی ذوب بشه...یه لحظه داغم یه لحظه سرد...آب دهنمو قورت می دم...انگار یه جام پر از زهر رو سر می کشم...به چشای منتظر علی نگاه میکنم
-اگه سخته برات نگو
=نه نه...سخته...ولی باید بگم
مکث می کنم و چند نفس عمیق می کشم...اکسیژن ذخیره می کنم واسه وقتی که نفس کم میارم...واسه وقتی که از دیدن چشای خشمگین علی نفسم بند میاد...
=می دونی علی...من...من...
دوباره مکث می کنم...ضربان قلبمو توی حفره ی دهنم حس می کنم...خدایا به من توان وطاقتشو بده...توان گفتن حرفمو بده...طاقت دیدن نفرت چشای علیو بده...خــــــــــــدا...
=من...من...دُز...
یه دفعه حس میکنم یه نفر بازومو می کشه و من به شدت از صندلی کنده می شم...با تعجب چشم وا می کنم...یه زن با یه عینک مشکی و بزرگ به روی چشم...رژ مایع قرمز...با اینکه عینک بیشتر صورتشو پوشونده بود اما من می شناسمس...می شناسمش و دنیا رو سَرَم آوار می شه...می شناسمش و نفسم بند میاد...

 

شهره بود...اون زن سیاه پوش که بازوی منو زیر انگشتای کشیده اش می فشردشهره بود...حتی خشم چشاشو از روی اون مانع سیاه رنگ حس می کردم
-با من بیا
علی که مات و مبهوت حضور ناگهانی زن سیاه پوش و خشمگین شده بود با شنیدن این جمله از جا می پره:
-این کارا واسه چیه؟!...شما کی هستین؟!...کجا خانوم؟!تمنا...تو یه چیزی بگو...اینجا چه خبره؟!
در حین گفتن این کلمات به دنبال من، که به زور پشت سر شهره کشیده می شدم میاد...تموم کسایی که اونجا بودن مات و مبهوت تماشای این صحنه بودن...فریاد می زنم:
=علی...دنبالم نیا...خواهش می کنم
و همین یه جمله کافی بود که علی با بغض و حیرت سر جاش خشک بشه...در کافی شاپ که پشت سرمون بسته می شه اشکای منم سرازیر می شن تا آشکار کنن بغض و احساسم رو...
شهره دره ماشین رو وا می کنه و روی صندلی عقب ماشین پَرتَم می کنه...بی صدا توی صندلی فرو می رم و چشامو می بندم...گوله گوله اشک از لای چشام میاد پایین...شهره سوار می شه و در رو محکم می کوبه به هم...کل بدنه ی ماشین تکون می خوره...با ترس به شهره نگاه می کنم
=شهره جون...
-هیچی نگو...هیچی....نمی خوام صداتو بشنوم...می خوام در آرامش رانندگی کنم...توی خونه با هم حرف می زنیم
سرمو می اندازم پایین...هر چقدر لبمو گاز می گیریم تا صدای گریم اوج نگیره موفق نمی شم...گریه های بلندم با فریاد عصبی شهره خفه می شه...
***
در آپارتمان رو وا می کنه و منو به داخل هُل می ده:
-برو تو ببینم
هیشکی خونه نبود...حتی افسانه...و این خالی بودن خونه ترس منو بیشتر می کنه...نکنه بلایی سَرَم بیاره؟!...نکنه سرمو بکنه زیر آب؟!از شهره هر کاری بر میاد...خدایا...توکل به خودت
سست و بی حال روی اولین مبل رها میشم... به ثانیه نمی کشه که شهره با چشمای به خون نشسته مث فرشته ی مرگ بالای سَرَم ظاهر می شه و فریاد می زنه:
-توضیح بده...سریع

 

جای حرف زدن، بیشتر گریه می کنم...صورتمو با دستام می پوشونم و از ته دل زار می زنم...شهره به زور دستامو از صورتم جدا می کنه و فریاد می زنه:
-گریه کن ضعیف...گریه کن بدبخت...گریه کن بیچاره
و عصبی جلوم قدم می زنه... رفت و برگشتی...چند دقیقه می گذره...چند دقیقه کش دار...
-می دونی قصد من از انتخاب یه اسم دوم واسه شماها چی بود...اینکه دیگه خودتون نباشین...یه آدم دیگه باشین...می خواستم چیزی وجود نداشته باشه تا شما رو به گذشته تون پیونده بوده....می خواستم به کل از آدم قبلی فاصله بگیرد..اما...درست از اون وقتی که گفتی دیگه پریا نیستی بهت شک کردم...از اون وقتی که خواستی تمنا باشی بهت شک کردم...می فهمیدم که عوض شدی...گوشه گیر تر شدی...کلاً از این رو به اون رو شده بودی...وقتی اون روز ازت خواستم اون ساک رو تحویل چنگیز بدی و به زور قبول کردی ترسیدم...وقتی دیدم همش با افسانه می پَری...همش با اون می ری دزدی و مث همیشه دست پُر بر نمی گردین ترسیدم...اون روز که ازت خواستم با شراره بری دزدی و تو از عمد اون بلا رو سر پات آوردی ترسیدم...وقتی می دیدم هر روز تلفنی با یه نفر پچ پچ می کنی و بعدش چه برقی تو چشات می درخشه ترسیدم...تا دیشب...تا دیشب که از عمد گفتم فردا خونه نیستم تا راه رو برای تو باز بزارم...دیدم...دیدم که بلافاصله بعده شنیدن حرفم با چه ذوقی سمت موبایلت رفتی...متوجه هیجان و اضطرابت شدم...با دخترا هماهنگ کردم و همگی از خونه زدیم بیرون به جز افسانه که راضی به فروختن تو نشد...
به سمتم میاد و یقه ی مانتومو می گیره و از جا بلندم می کنه و زل می زنه به چشای خیسم:
-واقعاً نفهمیدی چرا افسانه اونطور التماست می کرد که از خونه بیرون نری؟!واقعاً نفهمیدی چرا ازت نخواستم بری دزدی؟!نفهمیدی؟نچ نچ...فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی...مطمئن بودم عوض شدی...اما فکر نمی کردم یه پسر تو رو رام خودش کرده باشه...خیلی جوش آوردم وقتی دیدم با فردی غیر از اعضای گروه ارتباط داری...خیلی عصبی شدم وقتی فهمیدم با کسی غیر از کسایی که من بهت اجازه دادم ارتباط داری
منو رها می کنه و دوباره مشغول قدم زدن می شه:
- تو اینقدر غرق افکار خودت بودی که متوجه من که تو ماشینم در کمینت نشسته بودم نشدی...اینقدر غرق چشای اون پسره بودی که نفمیدی از جلو خونه تا اون کافی شاپ لعنتی دنبالتون بودم...اون پسره ام اونقدر غرق تو بود که نفهمید...هر دوتون غرق بودین و نفهمیدین...
نفسی تازه می کنه و شقیقه هاشو دورانی مالش می ده:
-دوستیت با یه پسر به کنار...کاش حداقل اون یه پسر معمولی بود...نه دشمن...نه پلیس
اینجای حرفشو که می شنوم انگار برق 100ولتی بهم وصل می کنن...مات و مبهوت نگاش می کنم:
=نه نه...اون پلیس نیس
-خفه شو...فکر کردی من احمقم؟!...من اون پسره ی لعنتی رو از خودشم بهتر می شناسم...چیزایی دربارش می دونم که به ذهنتم خطور نکرده...اون لعنتی به خون من تشنه اس...اون و رئیسش در به در دنبال من و گروهم هستن...اونوقت تو...آدم من...رفتی با اون دوست شدی...عاشقش شدی...وای خـــــــــــــــدا...دارم دیوونه می شم...شانس آوردم...شانس آوردم که اونا ما رو با قیافه اصلی نمی شناسن...شانس آوردم که ما رو با قیافه ی گریم شده می شناسن...وگرنه...وگرنه فکر کردی اون عینک کافی بود واسه مخفی کردن هویتم؟! نه نه...در غیر اینصورت اون حتماً منو می شناخت...وای خـــــــــــدا...سَرَم...دار ه منفجر میشه...تو چی کردی دختر؟!...ابله تو من و خودت و گروه رو به خطر انداختی می فهمی؟!
یه دفعه با عصبانیت میاد بالا سَرَم:
-گوشیتو بده من
با ترس سرمو بلند می کنم:
=می خوای چی کار کنی شهره جون؟!
فریاد می زنه:
-گفتم گوشیتو بده من
گوشیمو از کیفم خارج می کنم و با دستای لرزونم به دستای طلب کار شهره می سپارم
-تا وقتی فکر اون پسره از کله ات نیفتاده این دست من می مونه...تا وقتی اونو فراموش نکردی حق بیرون رفتن از خونه رو نداری...حق ارتباط با هیچ بنی بشری نداری مگر من و دخترا...تو از الان زندانی من هستی...شیر فهم شد؟!
=با من این کارو نکن شهره جون...خواهش می کنم...من عاشق علی ام
یه دفعه سمت راست صورت خیسم به سوزش در میاد...سَرَم به سمت چپ خم می شه و چشام بسته می شه...
-خفه شو لعنتی...تو حق عاشق شدن نداری...همین که من گفتم...تو از حالا تا وقتی که صلاح بدونم زندانی من هستی
ادامه داره...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.